eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_119 _پسره خیلی خوبی بود. اون بود که من رو با بسیج و محمد و جواد آشنا کرد...
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ هیجان و ذوق حرف های امیر باعث شده بود مسافت نسبتا طولانی تا خوابگاه کم بشه. _سال بعدش خودش بود که همه عزیز هاش رو برای شق حضرت زینب به امانت گذاشت. میگفتم منم میام و حواست باشه تنها نری... لبخندی و زد و گفت باشه،منتظرتم... گوشه‌ای از پیاده‌رو ایستاد و سرش رو به کنار خم کرد.. چشم برگردوندم که نگاه های آقا جواد رو دیدم و سر به طرف امیر چرخوندم. _امیر دوستات... _مهم نیستش! _نمیخواد دیگه تعریف کنی،همش بعدش ناراحت میشی.. یکم دستی به صورت خودش کشید و صاف جلوم وایساد. _فکر کن میرفتی و تنهام میذاشتی. میدونی چه به سره من میومد؟ دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و لبخند تلخی زد. _من امروز خیلی خسته شدم ریحانه،بعدا با هم حرف میزنیم. نزاشت حرفی بزنم و از کنارم گذشت... چیزی نگفتم و شاهده رفتنش بودم. چشم چرخوندم و فهمیدم زهرا رفته... منم وارد خوابگاه شدم و بعد از آسانسور و رسیدن به اتاق تقه‌ای به در زدم. لحظه‌ای بعد در باز شد و زهرا از بین در با دیدنم لبخندی زد. _کجا موندی تو؟ _ببخشید داشتم با امیر حرف میزدم.. _اهان،بیا تو... از کنار در کنار رفت و وارد اتاق شدم. کلافه کیفم رو گوشه‌ای انداختم و نشستم رو زمین... "محمد" با رفتن بقیه و گذشتن ساعت از ۲۴ یکم حرم خلوت شده بود به نسبت. کتاب دعا رو بستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و پام رو توی خودم جمع کردم. دلم گرفته بود! دلگیر دلدادگی بودم که باید از بین میرفت... با لرزش گوشیم اون رو بیرون اووردم و با دیدم اسم مریم لبخند بی جونی زدم. _الو سلام _سلام مشهدی محمد گل! _چطوری مریم خانم؟ _خوبم به خوبی اخوی. ببینم کجایی؟ _حرم هستم _حرم؟ این موقع شب؟میخوای بمونی تا سحر؟ _اگه قسمت باشه اره _به‌به خوش به سعادتت،یادت نره برا منم دعا کنی.. _به روی چشم.. _یعنی الان تنهایی؟ _اره چطور؟ _هیچی من همش دارم تماس میگیرم با زهرا ولی جواب نمیده... _نمیدونم رسیدن یا نه والا _باشه مهم نیست میبینه زنگ زدم. راستی محمد.. _جانم _کی برمیگردی؟ _ان شاءالله عمری باشه پس فردا صبح قراره راه بیوفتیم نزدیکای صبح تهرانیم _خب خوبه منم هفته دیگه واسه اول ماه میام _خداروشکر،مامان خبر داره؟ _دو روز پیش باهاش حرف زدم حالا صبح زنگ میزنم بهش _باشه عزیزم.. _مزاحمت نشم التماس دعا خدافظ _خداحافظ عزیزم.. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste