eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_228 "ریحانه" بتول خانم داشت چایی ها رو میریخت و با دیدنم لبخندی زد _ خوشگل
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _ پسرم الان داره تو یه شرکت تجاری کار میکنه و وضع درآمدش هم خداروشکر خوبه _ خب خاله جان همین کار رو پدر من داره تو ایران میکنه...بعد از دانشگاه بخوام میتونم بی دردسر تو شرکت بابام کار کنم و تازه غربت و تنهایی تو یه کشور غریب رو هم تحمل نمیکنم...فقط کاش بحث همینا بود که شما میگید ولی مسئله خیلی بیشتر از ایناس مامان برای اینکه جلوی امیر رو بگیره و نزاره حرف های تند تری بزنه سریع گفت _ خب اصن هرچی ایشالا قسمت بشه ریحانه هم بره _ مامان جون این چیزا قسمت نیست این چیزا... دست امیر رو گرفتم که سکوت کرد میدونستم از چی عصبانیه و سعی داشتم کنترلش کنم جالب اینجاست که بابه در سکوت کامل چاییش رو می‌خورد و انگار مشکلی با این حرفا نداشت و این مامان رو بیشتر عصبی میکرد تا شام کسی زیاد حرف نزد و امیر کلافه رفت تو تراس... چند دقیقه بعد منم رفتم پیشش و سوز سردی خورد تو صورتم _ تو چرا اومدی؟ _ چرا اینقدر سریع عصبانی میشی؟ _ آخه نمیبینی چجوری پز بچه هاش رو میده...برا من که مهم نیست ولی این مادر ساده من باور میکنه و از فردا دوباره بحث خارج رفتن داغ میشه _ همین سوگل که اینجا پا رو پا انداخته انکار یادش رفته خودش از کجا به کجا رسیده حالا منو مسخره میکنه _ بیخیال ریحانه غیبت میکنیم داستان بدتر میشه به نرده ها تکیه دادم که نگام کرد و خواست حرفی بزنه که بتول خانم اومد _ بچه ها میز شام رو چیدم بیاید _ چشم اومدیم دوتایی رفتیم داخل و سره میز نشستیم _ ریحانه یادت باشه اتاقت رو نشونم بدیا سرم و براش تکون دادم _ راستی...تو همیشه اینجوری میگردی؟ _ چجوری؟ _ اینقدر...هیچی ولش کن پوزخندی زدم و قاشق غذایی گذاشتم دهنم و بی‌محل به اطرافم نگاه کردم مامان و خاله آروم حرف میزدن و بقیه هرکی برا خودش بود بنیامین هم گوشی به دست همش داشت چت میکرد حرف هایی که خاله به مامان می‌زد هم قابل شنیدن بود و هم عصبانیم میکرد اعصابم بهم ریخته بود ولی جلو خودم رو گرفته بودم که مبادا چیزی بگم.. اما خوبی ماجرا این بود که بدون باز کردن بحث خواستگاری تونستم موضوع رو جمع کنم... حالا هرچقدر هم که میخواستن ولی منو نمیتونستن تحمل کنن... .... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste