eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_227 پیراهن خاکی رنگی رو با شلوار مشکی پوشیدم... از اتاق که بیرون اومدم باب
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ "ریحانه" بتول خانم داشت چایی ها رو میریخت و با دیدنم لبخندی زد _ خوشگل خانم میارم خودم _ نه انگار من باید ببرم _ چرا مگه خواستگاریه؟ _ حالا جریانات داره بتول خانم بدید من میبرم لیوان ها رو از آب جوش پر میکرد و با قدم هایی سرچرخوندم و مامان اومد تو آشپزخونه _ این چیه پوشیدی؟ _ لباس.. _ چرت نگو میگم این چیه پوشیدی؟؟کو پس اون لباسی که با هم خریده بودیم؟ _ داشتم آرایش میکردم حواسم نبود کثیف شد به اجبار پوشیدم اینو _ آره جون خودت به اجبار پوشیدی..ریحانه بزار برن برات دارم سکوت کردم که چیزی نگفت و رفت _ حساسیت خانم برای چیه؟ _ هیچی میخواست به چشم خواهر زاده‌اش بیام ولی انگار خوششون نیومده _ خیلی هم دلشون بخواد دختر به این خوشگلی و ماهی _ قربونت برم من بتول خانم _ بیا بگیر فقط مراقب خودت باش نسوزی _ چشم دو سمت سینی رو گرفتم و رفتم سمت پذیرایی به عمه تعارف کردم و باز کنار امیر نشستم سوگل همش برام چشم غره میرفت و حرفی تو گلوش بود و معلوم بود میخواد چیزی بارم کنه نمیدونم چقدر گذشت و طاقت نیوورد و گفت _ ماشالله ریحانه خیلی عوض شده...شبیه این دختر عربا شده بنیامین گفت _ تازه ریحانه که خوبه امیر شده شبیه این کمیته‌ای ها شروع کردن جفتشون خندیدن امیر با پوزخندی گفت _ حالا تو تازه اومدی ایران کمیته نمیدونی چیه یکم دیگه بمونی خودم اشنات میکنم به بچه ها بنیامین تو جاش تکون خورد که خاله گفت _ بچم خداروشکر قصد موندن نداره اینجا وگرنه بدبخت میشد بابا از روبرو نیم نگاهی به خاله انداخت _ دست شما درد نکنه یعنی ما بدبختیم؟ _ نه حسین آقا شما رو نمیگم ولی خب جوون های الان تو این مملکت دارن تلف میشن براشون خوبه برن اونور یکم پیشرفت کنن و به خودشون برسن میدونستم امیر رو اینجور مسائل خیلی حساسه و نمیتونه جلو زبونش رو بگیره که آخر حرفش رو زد _ خب پس خاله جان بفرمایید الان مثلا بنیامین داره اونور چیکار میکنه که ما اینور نمیتونیم انجام بدیم؟... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_228 "ریحانه" بتول خانم داشت چایی ها رو میریخت و با دیدنم لبخندی زد _ خوشگل
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _ پسرم الان داره تو یه شرکت تجاری کار میکنه و وضع درآمدش هم خداروشکر خوبه _ خب خاله جان همین کار رو پدر من داره تو ایران میکنه...بعد از دانشگاه بخوام میتونم بی دردسر تو شرکت بابام کار کنم و تازه غربت و تنهایی تو یه کشور غریب رو هم تحمل نمیکنم...فقط کاش بحث همینا بود که شما میگید ولی مسئله خیلی بیشتر از ایناس مامان برای اینکه جلوی امیر رو بگیره و نزاره حرف های تند تری بزنه سریع گفت _ خب اصن هرچی ایشالا قسمت بشه ریحانه هم بره _ مامان جون این چیزا قسمت نیست این چیزا... دست امیر رو گرفتم که سکوت کرد میدونستم از چی عصبانیه و سعی داشتم کنترلش کنم جالب اینجاست که بابه در سکوت کامل چاییش رو می‌خورد و انگار مشکلی با این حرفا نداشت و این مامان رو بیشتر عصبی میکرد تا شام کسی زیاد حرف نزد و امیر کلافه رفت تو تراس... چند دقیقه بعد منم رفتم پیشش و سوز سردی خورد تو صورتم _ تو چرا اومدی؟ _ چرا اینقدر سریع عصبانی میشی؟ _ آخه نمیبینی چجوری پز بچه هاش رو میده...برا من که مهم نیست ولی این مادر ساده من باور میکنه و از فردا دوباره بحث خارج رفتن داغ میشه _ همین سوگل که اینجا پا رو پا انداخته انکار یادش رفته خودش از کجا به کجا رسیده حالا منو مسخره میکنه _ بیخیال ریحانه غیبت میکنیم داستان بدتر میشه به نرده ها تکیه دادم که نگام کرد و خواست حرفی بزنه که بتول خانم اومد _ بچه ها میز شام رو چیدم بیاید _ چشم اومدیم دوتایی رفتیم داخل و سره میز نشستیم _ ریحانه یادت باشه اتاقت رو نشونم بدیا سرم و براش تکون دادم _ راستی...تو همیشه اینجوری میگردی؟ _ چجوری؟ _ اینقدر...هیچی ولش کن پوزخندی زدم و قاشق غذایی گذاشتم دهنم و بی‌محل به اطرافم نگاه کردم مامان و خاله آروم حرف میزدن و بقیه هرکی برا خودش بود بنیامین هم گوشی به دست همش داشت چت میکرد حرف هایی که خاله به مامان می‌زد هم قابل شنیدن بود و هم عصبانیم میکرد اعصابم بهم ریخته بود ولی جلو خودم رو گرفته بودم که مبادا چیزی بگم.. اما خوبی ماجرا این بود که بدون باز کردن بحث خواستگاری تونستم موضوع رو جمع کنم... حالا هرچقدر هم که میخواستن ولی منو نمیتونستن تحمل کنن... .... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_229 _ پسرم الان داره تو یه شرکت تجاری کار میکنه و وضع درآمدش هم خداروشکر خو
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ "محمد" از پایگاه اومدم بیرون که دیدم جواد نیست! قرار گذاشته بودیم جلو در ماشین معلوم نیست باز کجا داره چیکار میکنه که نیومده... اینور و اونور رو دنبالش گشتم پیدا نشد که نشد ابولفضل جعبه‌ی کارتونی دستش بود و جلوشو گرفتم _ ابولفضل جان جواد ما رو ندیدی؟ _ چرا تو دفتر نشسته بود و داشت تلفن حرف می‌زد _ باشه دمت گرم از پله ها دو تا یکی بالا رفتم و خواستم در اتاق رو باز کنم ولی صدای جواد مانعم شد _ نه خیالت راحت محمد خبر نداره یکم وایسادم تا تلفنش رو قطع کرد و رفتم داخل _ عه تو چرا اومدی دیگه بالا خودم میومدم _ منتظر شدم تلفنت رو قطع کنی _ خب بیا الان قطع کردم بیا بریم _ چی شده که من نباید خبر دار بشم؟ _هیچی بابا بیا بریم _ جواد... _ باور کن چیزه مهمی نیست بیا بریم گیر نده پوفی کشیدم و همراهش تا پایین رفتم سوار ماشین شدم و اول جواد رو رسوندم خونه فکرم درگیر حرف جواد بود ولی خب وقتی گفته مهم نیست یعنی مهم نیستش دیگه با صدای زنگ گوشی حواسم پرت شد... اتصال تماس رو زدم که صدای مریم پخش شد _ سلام خانم خوبی عزیزم؟ _ سلام اقا محمد خوبم تو چطوری؟ _ من خوبم _ مامان خوبه؟ _ آره شکر خدا از اون موقع که زنگ زدی بهتره _بیرونی؟ _ آره میخوام برم خونه _ محمد من اینجا به مشکل خوردم _ چرا...چیشده عزیزم؟ _ ظاهرا استادمون انتقالی گرفته تهران بعد من این ترم و با اون برداشته بودم _ خب مشکل چیه؟...استادت رو عوض کن _ نه دیگه...مسئله اینجاس که نمیشه بعد دانشگاه گفته میخواید با همین استاد بردارید واحد مجازی بگذرونید _ میخوای بیای تهران؟ _ اون که از خدامه ولی بقیه درس ها رو چیکار کنم؟ _ نمیدونم ولی باز با دانشگاه یه مشورتی بکن بعدم تو مثه بقیه نیستی که اینجا بالاخره خونه و زندگی داری میای راحت تر هم هستی _ هوم..بزار با چند نفر حرف بزنم بهت خبر میدم _ باشه...راستی کجا بودی ظهری هرچی زنگ زدم اشغال بود گوشیت!؟ _ اهان..هیچی بابا با زهرا حرف میزدم _ این همه ساعت؟ _ مثل اینکه برای ریحانه امشب خواستگار میاد دیگه داشت از اون برام تعریف میکرد... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
مثلا اینکه همه دارن میرن، فقط ما جا موندیم.... 😭😭 .... 😔❤️ @YekAsheghaneAheste
ای که گفتی عشق را درمان به هجران می‌کنند کاش میگفتی که هجران را چه درمان میکند @YekAsheghaneAheste
🪴 ﴿أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ﴾ آگاه باشید که یاد خدا آرام‌بخش دل‌هاست. سوره الرعد آیه ۲۸ @YekAsheghaneAheste
شهدا الگوی زندگی باید برامون باشن نه الگوی مردن .. به جای اینکه دنبال نحوه شهادتشون باشیم دنبال نحوه زندگی و سیرتشون باشیم .. @YekAsheghaneAheste
دوست داشتنِ تو، به دلتنگی‌اش می‌ارزد .. اما آقای ، به دلتنگی و دوریِ ما راضی نشو :) @YekAsheghaneAheste
💢 یکم زیبایی ببینیم؟ 🔹 حضور دهه نودی های از دین زده شده در راهپیمایی @YekAsheghaneAheste