eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
؛ فقط تاریکی می‌داند ماه چقدر روشن است . . ❤️‍🩹 🌱 @YekAsheghaneAheste
برگرفته از کتاب براندازها گل میکشند.... (پ.ن: خدایا شفای عاجل عنایت بفرما😂🤲🏼) ✊🏼 『 @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖♥️✋🏻◗ -حسین جان! به هردری زده ام اربعین حرم باشم اگرنشد بیایم،مکن فراموشم... ‹♥️⇢@YekAsheghaneAheste
خواستَـم‌بگویم چشـم‌بددور‌ڪہ‌هم‌جانۍُ‌هم‌جانانۍ'!♥️🌿 ✊🏼 @YekAsheghaneAheste
مگه روزهای اَبری شَک می‌کنی به وجود خورشید؟ پس چرا روزهای سخت شک‌ می‌کنی به وجود خدا؟ @YekAsheghaneAheste
در داش مشتی‌ها رفتند به کمک (ع) و شهيد شدند؛ مقدّس‌ها استخاره كردند، استخاره‌شان بد آمد. ‹ آیت الله مجتهدی تهرانی › @YekAsheghaneAheste
با چای روضه ات حل مکافات‌کرده‌ایم.. :)❤️ @YekAsheghaneAheste
داشتند‌ به‌‌ سوی‌‌ جهنم‌‌ میبردنش! قطع‌‌ امید‌ کرده‌‌ بود‌.. ناگهان‌‌ به‌‌ دلش‌‌ افتاد‌‌ که‌‌ او‌ یک‌ بار‌ برای‌‌ حسین گریه‌‌ کرده‌‌ بود‌..! ‌ناخود آگاه‌‌ به‌‌ زبان‌‌ آورد‌"یااباعبدالله" دست‌‌هایش‌‌ را ول‌‌ کردند‌ مات‌‌ ماند‌ و گفت! -کسی‌‌ جوابم‌‌ را‌ نداد‌ چرا‌ رفتید؟؟ +اگر‌ بخشیده‌‌ نشده‌‌ بودی‌‌ نمیتوانستی‌‌ بگویی‌ اباعبدالله!💔(: @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_232 _ بیخیال مامان چیزیم نیست چاییش رو از تو سینی برداشت و چشم دوخت به تلوی
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ "ریحانه " امیر از پایین با صدای بلند گفت _ ریحانه بیا دیگه دیرم شد... روسریم و سرم کردم و کیفم رو از روی تخت برداشتم... پله ها رو تند تند پایین میومدم که امیر پوفی کشید و باهم از خونه اومدیم بیرون دیشب بعده رفتن خاله اینا مامان حسابی دعوا راه انداخت و نتیجه دعوا گرفتن سوئیچ ماشین از من و امیر بود و همچنین گرفتن کارت بانکی! حالاجفتمون بی پول شده بودیم و هیچی نداشتیم رو کردم سمتش _ الان با چی میخوای بریم دانشگاه؟ _ یه امروز صبح رو بگذرونیم کار تمومه...بابا گفت خودم یه ماشین میدم بهتون _ خب باشه....الان با چی میخوابم بریم؟ اومد حرفی بزنه که ماشینی جلوی پامون نکه داشت سرم و خم کردم و با دیدن محمد تو جام خشک شدم بسم الله این سره صبحی اینجا چیکار داشت! محمد از ماشین پیاده شد و آروم سلامی کرد که جوابش رو دادم با امیر یکم احوال پرسی کردن که امیر گفت _ محمد جان اگر اشکال نداره آره این همشیره ما رو هم تا یه جایی برسونیم _ نه موردی نداره بفرمایید چشم غره‌ای برای امیر رفتم و سوار ماشین شدم امیر و محمد هم سوار شدن و راه افتادیم سرم و به شیشه تکیه زدم و بیرون و تماشا میکردم _ جواد کجاست خبری داری ازش؟ _ آره امروز میاد...آخر هفته هم صحبت کرده میرن خواستگاری _ عه جدا!...به‌به اینقدر سمج بازی دراوورد که بالاخره گفتن بیا ببینیم چی میگی _ آره به خدا...بابای دختره کلافه شده از دستش دیدم که نزدیک دانشگاه شدیم نگاهی به آیینه کردم که توجهش جلب شد و برای ثانیه‌ای چشم تو چشم شدیم... هُل کردم و گفت _ چیزه..ببخشید من همین جا پیاده میشم بدون اینکه چیزی بگه گوشه خیابون نگه داشت و بعد خداحافظی از ماشین پیاده شدم با رفتنشون نفس عمیقی کشیدم آخيش...چه جو سنگینی بود... انگار وقتی میبینمش قدرت نفس کشیدنم کم میشه! چه حال بدیه گرفتم...اَه... به در ورودی دانشگاه رسیدم که باز این سرگیجه لعنتی اومد سراغم دست به دیوار گرفتم و چشمام رو بستم... صدای آشنایی باعث شد لای پلکم و باز کنم _ریحانه!...خوبی؟... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_233 "ریحانه " امیر از پایین با صدای بلند گفت _ ریحانه بیا دیگه دیرم شد... ر
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ سرم و بالا گرفتم که سعید رو کنار خودم دیدم _ خوبم... _ پشت سرت میومدم دیدم یهو حالت بد شد _ نه چیزی نیست خوبم _ امروز صبح بازم چیزی نخوردی؟ _ چرا بابا خوردم _ بیا بریم یه گوشه بشین برات آب بیارم چیزی نگفتم که رفت بطری ابی اوورد و با هم رفتیم زیره سایه درختی نشستیم _ جدیدا اینجوری شدم نمیدونم چمه _ از بس فکر و خیال میکنی دیگه... _ فکر و خیال کجا بود تو‌ام... _ میخوای بگم به چیا فکر میکنی مثلا؟ _ سعید تمومش میکنی یا بزنمت؟... _ خب دروغ میگم؟...حواسم چند وقته داری سعی میکنی یه سری چیزا رو تغییر بدی که شده حتی یکم شبیه اون بشی دندون هام و بهم فشردم و با حرص گفتم _ سعید بس کن... _ باشه چیزی نمیگم...ولی حواست باشه مامانت نفهمه وگرنه بیچاره میشی _ بیچاره تر از اینکه سوئیچ ماشین و کارت بانکیم رو گرفته!؟ _ خدایی؟؟ چیکار کردی مگه؟ پوزخندی زدم و خلاصه‌‌ای از اتفاقات دیشب رو براش تعریف کردم اونم همینجور یک ریز داشت می‌خندید و وسط حرفم می‌پرید _ وای دختر عجب دیوونه‌ای هستی تو...باز خوبه از خونه پرتت نکرده بیرون چیزی نگفتم و جرعه‌ای از آب رو خوردم که خودش ادامه داد _ البته بفهمه از یه پسر یقه بسته بسیجی خوشت اومده صددرصد باید تو کوچه بخوابی بطری آب و محکم کوبیدم تو سرش که اخ آرومی گفت ولی باعث نشد جلوی خنده‌اش رو بگیره _ کوفت...چته تو همش منو مسخره میکنی _ بابا مسخره‌ات نکردم فقط دیدن حال و احوالت وقتی از یکی خوشت اومده برام جالبه _ دعا میکنم یکی نصیب خودت بشه _ من؟نه بابا از این خبرا نیست _ زمین گرده آقا سعید بشین تا ببین یه روزی من چجوری مسخره‌ات میکنم خنده‌اش و جمع کرد و با حالت مسخره‌ای گفت که بریم سره کلاس... امروز سعید قرار بود کنفرانس بده رفتم رو یکی از صندلی های کنار دیوار نشستم و بهش تکیه دادم سعید شروع کرد به حرف زدن و من شروع کردم به فکر و خیال کردن... قیافه سر به زیری که داشت از جلو چشمم نمی‌رفت...همش رفتار هاش رو داشتم با آدم های دور و برم مقایسه میکردم و بین تمام این مقایسات خودم رو خیلی ازش دور میدیدم من با این اوضاع و احوالم اصن لیاقت همچین آدمی رو نداشتم..فکر کن این همه دعا و نماز بخونی آخر خدا یه دختری مثل من رو بیاره تو زندگیت... چقدر از خودم خجالت میکشیدم... با صدای استاد رشته افکار از دستم پرید و وارد جو کلاس شدم... _ خانم حدادی... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste