📝داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با #امام_زمان عج:
اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم...
کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما ميكند كه يكي از آن ها منشأ خدمات خواهد بود.
قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان
دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
📚برداشتی آزاد از سخنان استاد اخلاق شیخ جعفر ناصری
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ برای امام زمانم چه کنم؟✨
#استوری
💫لحظهای که امام عصرتان را میبینید!
#امام_زمان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
☄🔷زندگی در آخرالزمان...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایرانیان زمینه ساز #ظهور هستند
✍ ســـلام فرمــانده
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که از عشق حسین دم میزنیم؛
کوچه ها را رنگ ماتم میزنیم؛
پس چرا هر لحظه با رفتار خود؛
بر دل صاحب زمان غم میزنیم...!
#حاج_مهدی_رسولی
#امام_زمان♥
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞🖤∞
🎥 | دوربین مخفی دردناک در مورد امامزمان«عجلاللهتعالےفرجہ»
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹 میشه چهره امام زمان رو هر چشمی ببینه ⁉️
🔹 میشه صدای امام زمان رو هر گوشی بشنوه ⁉️
⭕️ نه نمیشه ❌
🔰 هر چشم و گوشی لیاقت مهدی فاطمه رو نداره ⚠️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یابنالحسنبگوڪجایی⁉️
تنگہدلمازایــنجـــدایی💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
همیشہمقدارےحقیقت...
پشتجمله"شوخےڪردم"
یڪمڪنجکاوے...
پشت"همینطورےپرسیدم"
قدرےفضولے...
پشت"بہمنچہاصلاً"
اندڪےدردپشت"اشکالےنداره"هست...💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماحزباللهیهااگربامحبتیکیروبهمسجد
جذبنکنیم؛پیداستمابیعرضهایم..!
#پیشنهاددانلود
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
چهتڪلیفسنگینۍاست،بلاتکلیفۍ
وقتیكنمیدانممنتظرتماندم
یافقطخودمࢪابہانتظارزدهامآقا💔"
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حاجۍمیگفت:
اینانقلاب؛آنقدرتلاطموسختۍ
داردڪھیكروز؎شھداآرزومیکنند
زندهشوندوبراۍدفاعازاینانقلاب
دوبارهشھیدشوند
#باباقاسم💚
❬اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!❭
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میگفت :
اگه از در انداختنت
از پنجره بیا تو . .
بجنگ واسه خواسته هات ؛🌹
ناامید نشو !
خدا ببینه سفت و سخت
چسبیدی به خواستت
بهت میده خواستتو
شهیدمصطفیصدرزاده☘
#شهیدانه
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ویژگۍاخلاقۍشہیدمھدۍبآکرۍ...!
آقامھدی،فردیپرحوصله،فروتنواهل سآزگآریباهمرزمآنخودبود.دربرابر ناملایمآتوسختیهاوفشآرهایجنگ،
کمترعصبآنیمیشد.ازخودومبآرزات
وتلاشهایخویشسخنینمیگفت.از
ریآوخودنمآییبهدوربود،همیشهبه
انجامتکلیفالہۍخودمیاندیشید...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان🌙
التماس دعا🪴
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان🌙 التماس دعا🪴
ࢪاستۍ…
تویۍڪہهمہگناهاتومینداختۍگࢪدن
وسوسہهاۍشیطان⁉️
میدونستۍتوماهࢪمضانشیطاندࢪبندِو
نمۍتونہوسوسہڪنہ؟!
چیشد؟
توایۍڪہادعاۍبچہمذهبۍبودنداࢪۍ…
امتحاناۍماهࢪمضانومࢪدودشدۍیاپاس
ڪࢪدۍ؟
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
یکیازدردناکترینموضوعاتدرحالحاضر
برایمامیدونیدچیهبزرگواران؟!
اینکهما،درحوزهرسانهخیلیضعیفیم
اینکهعرضمیکنمضعیفیمهدفمکسیکه
هیچکارینمیکنهنیستاحرفهایهامونمبازم
تورسانهضعیفهستندمتاسفانه..
یهمحتواتولیدکنیموراخرمونوبزنیمهمین
حزبالهیهابشینننگاهکننهمینمگاهی
اوقاتنمیبینن..
بعداونامیانیهفیلمدرستمیکننبه
اعتقاداتمونخنجرفرومیکننامانمیفهمیم
هممونمنگاهمیکنیمحسشنمیکنیماصلا..
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت بیست و نهم🌸
یکی یکی میاومدن و به امیر و سارا تبریک میگفتن منم صبر کردم که یه کم خلوت تر بشه برم بهشون تبریک بگم
بعد از چند دقیقه آقایون از اتاق رفتن بیرون و امیر چادر و از روی سر سارا بالا برد
با دیدن چهره سارا لبخند زدم
رفتم نزدیکشون
چشم دوخته بودم به چشمای امیر
چقدر آرزو داشتم واسه همچین روزی
از شدت خوشحالی بقلش کردمو گریه میکردم
امیرم خیلی خودشو کنترل کرد که بغضش نشکنه ولی نشد
همه از عشق خواهر و برادری ما با خبر بودن
امیر همه چیزم بود ،بهترین دوست ،بهترین شنونده ،بهترین برادر
به سختی خودمو ازش جدا کردمو رفتم سمت سارا
بغلش کردم
- خیلی تبریک میگم بهتون ،امید وارم خوشبخت بشین
سارا گونه امو بوسید : خیلی ممنونم عزیزم
حلقه ها رو برداشتم و به سمتشون رفتم
امیر حلقه خودشو برداشت و گذاشت توی انگشت خودش که زدم زیر خنده
- آخه دیونه یعنی تا حالا کجا دیدی که دوماد حلقه اشو خودش تو انگشتش کنه
یعنی کل اتاق منفجر شد با این کار امیر
بعد دوباره امیر حلقه سارا رو داخل انگشتش گذاشت سارا هم حلقه امیرو گرفت و داخل انگشت امیر گذاشت بعد دستاشونو گرفتم و روی هم گذاشتم
یعنی از شدت سردی دست هر دوشون فهمیدم که چقدر استرس دارن بعد از مدتی با هم چند تا عکس گرفتیم و کم کم همه اومدن خداحافظی کردن و رفتن
سارا و امیر هم رفتن یه کم دور بزنن تا شب بشه مهمونا بیان برگردن خونه....
منم رفتم سوار ماشین بابا شدم و حرکت کردیم سمت خونه خونه ما مجلس زنونه بود ،خونه عمو اینا مجلس مردونه بود ،اینجوری خانوما راحت تر بودن
ساعتهای ۸ شب بود که امیر و سارا اومده بودن همه با دیدنشون شروع کردن به کل کشیدن...
بلاخره مجلس تمام شد و همه یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن
به همراه مامان واسه بدرقه مهمونا به حیاط رفتیم دم در ایستاده بودم که چشمم به رضا افتاد
از صبح رضا رو ندیده بودم
چقدر خوش تیپ شده بود
حرصم گرفته بود از اینکه امیر در عرض یه هفته ازدواج کرد
ولی من الان چند ساله که منتظرم تا بیاد
تو فکر خودم بودم که دستی نشست روی شونه ام برگشتم نگاه کردم ،معصومه بود
- خدا نکشتت ترسیدم
معصومه: میخواستی با چشمات کسی و نپایی تا متوجه حضور من باشی
چیزی نگفتم و ازش جدا شدم رفتم داخل خونه
دیدم هیچ کس تو خونه نیست یه نفس راحتی کشیدمو رفتم سمت اتاقم لباس راحتی مو پوشیدم که یه دفعه صدای باز شدن در اتاق و شنیدم
یه دفعه جیغ کشیدم
از پشت در صدا اومد: نمیری تو دختر منم سارا
-درد بگیری داشتم سکته میکردم
سارا وارد اتاق شد تو دستش یه ساک بود
لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم
- اینجا چیکار میکنی ؟
سارا: اومدم اینجا لباسمو عوض کنم ، ،حالا سوالات تمام شد لباسمو عوض کنم
با حرفش زدم زیر خنده
یعنی منفجر شدم با حرفش
سارایی که تو دانشگاه از جواب دادن و پرویی زبون زد بود الان خجالت میکشه
بلند امیرو صدا زدم
-امییییییر امییییییر امیییی
سارا دستشو گذاشت روی دهنم : خیلی بیشعوری
یه دفعه در اتاق باز شد و امیر اومد داخل و هاج و واج نگاه میکرد...
ساراهم که دستش روی دهنم بود با دیدن امیر لبخند زد
امیر: چی شده؟
- داداشم بیا دست زنتو بگیر ببر
یه دفعه سارا یه نیشگونی به پهلوم گرفت
گفتم: آییییی
بعد از چند لحظه سارا بلند شد و همراه امیر رفت بعد از رفتنشون فقط میخندیدم
از شدت خستگی زیاد نفهمیدم کی بیهوش شدم.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت سی ام🌸
باصدای سارا بیدار شدم
با دیدنش تعجب کردم
- چی شده ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
سارا: هیچی بیدار شدم حوصله ام سر رفت اومدم پیش تو
- امیر کجاست؟
سارا: خوابه ؟
- خوب تو مگه مرض داشتی بیدار بشی دختر ،برو بگیر بخواب
سارا: میگم امیر همیشه اینقدر میخوابه ؟
- مگه ساعت چنده؟
سارا: ۱۱
خندم گرفت
سارا: وااااااچرا میخندی ؟
- پاشو برو بیرون صبحانه تو بخور منم میام
سارا: باشه ،زود بیا
بعد رفتن سارا بلند شدم تختمو مرتب کردم رفتم سرویس دست و صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه
کسی تو خونه نبود
از پنجره نگاه کردم سارا بیرون روی تخت نشسته داره صبحانه میخوره
بافتمو پوشیدم روسریمو سرم گذاشتم رفتم بیرون
- چرا اومدی اینجا
سارا: نمیدونم یه دفعه با دیدن شکوفه های درختا دلم خواست بیام اینجا
نشستم کنارش مشغول صبحانه خوردن شدم
- راستی مامان کجاست؟
سارا: گفت میره خونه زن عمو
- آها
در خونه باز شد و امیرم اومد سمت ما
امیر: سلام
- سلام شاه دوماد
سارا: سلام صبح بخیر
- صبح چیه ،ظهره بابا ،نپوسیدی امیر ؟
امیری چیزی نگفت و کنارم نشست و مشغول خوردن صبحانه شد
- منم چند تا لقمه خوردم و سردی هوا رو بهونه کردمو رفتم داخل خونه...
روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم واسه
امتحان فردا درس میخوندم
که یه دفعه صدایی از داخل حیاط شنیدم
بلند شدم و پرده اتاق و کنار زدم دیدم امیرو رضا داخل حیاط کنار حوض نشستن ،دارن میگن و میخندن
چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود
سارا: به به ،چشم چرونی تو روز روشن
برگشتم نگاهش کردم: یه جوری میگی چشم چرونی که اینگار رفتم توی خونه شون توی اتاقش بهش زل زدم...
سارا: حالا هر چی ،درکل اسمش همینه
- به جای این کارا بشین درستو بخون فردا امتحان داریم
سارا:آخ آخ یادم ننداز،هیچی تو مخم نمیره ،اصلا این هاشمی انگار بلد نیست چه جوری تدریس کنه ....
- خنگ بودن خودت و تقصیر هاشمی ننداز
سارا: چی شده که حالا طرفدارش شدی
- من طرفدار حرف حقم ،درسته اخلاقش صفره ولی تدریسش عالیه ، راستی یه چیز بگم شاخ در میاری
سارا: نگفته شاخم دراومده ،چی شده؟
- امیرو هاشمی با هم دوستن
سارا: چی میگی؟ از کجا میدونی؟
- امیر روز عقدتون اومد دانشگاه دنبالم که هاشمی رو میبینه و کلی با هم بگو و بخند میکنن ،تازه جالبش اینه که امیر میگه هاشمی خیلی شوخ طبعه
سارا: من که باور نمیکنم
- فک کنم به خاطر اینکه ابهتش پیش دانشجوها کم نشه اینقدر سیاستی باشه
سارا: نمیدونم ،حالا بیا بریم ناهار و آماده کنیم
- تو برو من میام
بعد از رفتن سارا دوباره برگشتم پرده رو کنار زدم دیدم کسی تو حیاط نیست
اه سارا گندت بزنن که مثل شوهرت خروس بی محلی با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بندگی بعد از خوندن نماز رفتم سمت آشپز خونه مامان در حال کشیدن برنج داخل دیس بود
- مامان ،کجا رفتی؟
مامان: خونه عموت بودم
- آها
صدای باز شدن در خونه رو شنیدم از آشپز خونه رفتم بیرون ببینم کیه
دیدم بابا اومده رفتم نزدیکش
- سلام بابا جون ،روز تعطیلی هم باید کارکنین؟
بابا: سلام بابا، مشتری زنگ زد ،باید میرفتم
همین لحظه سارا و امیر هم از اتاقشون اومدن بیرون
سارا: سلام آقاجون
بابا: سلام دخترم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#دلنوشته_مهدوی
سلام آقاجانم
🍃اگر نباشۍ
سنگ روے سنگ بند نمیشود ڪه هیچ...
آسمان به زمین میرسد...
مے دانم ڪه هستی
فقط...
ڪاش پیدایت میڪردم...
🍃 #الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّڪَ_الْفَرَج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•