eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
"يَا مُفَرَّجَ الْهُمُومِ" ای گره‌گشای اندوه‌ها... 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دنیـا‌آدم‌را‌گول‌نـمی‌زندآدم‌گـول‌دنیا‌را می‌خورد″ -شهید‌مطهـری 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بچه‌ها‌به‌خداقسم‌ از‌شهدا‌جلو‌میزنین‌اگه؛ کوفتتون‌بشه‌صحنه‌‌گناه‌و‌ دیگه‌واردش‌نشین ! [حاج‌حسین‌یکتا] « » 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 پارت نود و دوم 🌸 پارت در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد نزدیکم شد و بغلم کرد _شما خبر داشتین مگه نه؟ خبر داشتین و چیزی نگفتی؟ مامان: الهی قربونت برم ،خوده آقا سید اینو میخواست ،گفت آیه آینده اش بامن تباه میشه ، گفت من نمیتونم آیه رو خوشبخت کنم ،گفت بلاخره یه روزی با این وضعیتی که من دارم خسته میشه _چه طور تونستین جای من تصمیم بگیرین برای زندگیم گریه میکردمو فریاد میکشیدم نمیبخشمتون ،،نمیبخشمتون نمیبخشمتون ... اینقدر گریه کردم که مامان مجبور شد یه مسکن و قرص خواب آور به من بده نفهمیدم چند ساعتی خواب بودم وقتی چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود ای کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم با باز شدن در اتاق چشمامو بستم ،دلم نمیخواست با کسی صحبت کنم از بوی عطر پیراهنش متوجه شدم که امیر بود بعد از چند دقیقه در بسته شد صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بلند شدمو گوشیمو از روی میز کنار تخت برداشتم نگاه کردم حاج اکبر بود به حاج اکبر چی باید میگفتم،جوابش رو ندادم چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشیمو شنیدم نگاه کردم حاج اکبر پیام داده بود تاریخ رفتن به کربلا رو فرستاده بود دقیقا پنج روز دیگه چشمم به احضاریه افتاد نامه رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم دقیقا چهار روز دیگه گوشیمو خاموش کردمو انداختم گوشه تخت . آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم... وقتی منتظری ،زمان هر ثانیه یک ساعت میگذره ولی حالا که انتظار به پایان رسید زمان هر ساعت یه ثانیه میگذره روزها سپری شدند و سه روز مثل باد گذشت و فردا روز ویرانی بود ویرانی دلم... توی حیاط روی تخت نشسته بودمو به آسمان بی ستاره نگاه میکردم انگار ماه هم امشب تنها شده بود بعد چند دقیقه امیر هم به سمتم آمد و روبه روی تختم روی تخت دراز کشید سکوت کرده بود تو تاریکی شب اشکایی که از گوشه چشمش سرازیر میشد دیده میشد... _اشک ریختن های تو درد منو دوا میکنه؟ قلبمو آروم میکنه؟ زندگیمو برمیگردونه؟ امیر: شرمنده ام آیه ؟ شرمنده ام ! منم مخالف این کارم ،چون تو رو میشناسم ،چون از عشقت خبر دارم ... _تو برادرمی و از عشقم حرف میزنی ،علی که شوهرمه چرا این تصمیمو گرفت؟ امیر: شاید اونم از عشقت خبر داره و نمیخواد اذیت بشی لبخند بی جونی زدمو بلند شدم که به سمت خونه برم که امیر گفت: آیه صبح خودم میبرمت چیزی نگفتم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن از چهره اشون مشخص بود که حال اونها هم خوب نیست به سمت آشپز خونه رفتم و یه لیوان آب با یه قرص خواب برداشتم و به سمتم اتاقم رفتم چون میدونستم امشب بی خوابی میزنه به سرم با خوردن قرص چند دقیقه ای نگذشت که خوابم برد...
🌸رمان آنلاین همه زندگی من🌸 🌸پارت نود و سوم🌸 با صدای زنگ اذان گوشیم چشمامو به زور باز کردم چشمام هنوز سنگین بود و میدونستم به خاطر تاثیر قرص خوابه بلند شدمو از اتاق بیرون رفتم بعد از وضو گرفتن به اتاقم برگشتم و سجاده مو پهن کردم با دیدن سجاده یاد نماز های دونفره مون افتادم با خوندن نماز صبح لباسمو پوشیدمو منتظر شدم تا هوا روشن بشه بعد از روشن شدن هوا کیفمو برداشتمو آروم از اتاق خارج شدم در ورودی که قفل بود آروم باز کردمو کفشمو پوشیدمو از خونه خارج شدم تقریبا یه ساعتی توی خیابونا میچرخیدم ساعت ۱۰ میبایست میرفتم دادگاه یه دربست گرفتم و رفتم سمت تپه نور الشهدا نیاز به آرامش داشتم آرامشی که این مدت جایش را به طوفان داده بود بعد از یه ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدمو به اطراف نگاه کردم جمعیت زیاد نبودن ،شاید به خاطر اینکه وسط هفته بود از پله ها بالا رفتم مثل همیشه وسطهای راه نشستم و نفس تازه کردم و دوباره به راهم ادامه دادم بعد از رسیدن به سمت مزار شهدا رفتم کنار شهدا نشستم انگار منتظر یه تلنگری بودم تا اشکهام جاری بشه حساب زمان از دستم رفته بود به ساعتم نگاه کردم ساعت از ۱۰ گذشته بود یه دفعه یه صدایی از پشت سرم شنیدم میدونستم که تو هم میای اینجا! برگشتم نگاهش کردم باورم نمیشد علی رو به روی من بود انگار داشتم خواب میدیدم... رومو ازش گرفتم و به شهدا نگاه کردم نزدیکم شد... علی: آیه حلالم کن ! من هر کاری که کردم فقط به خاطر تو و آینده ات بود! آیه این چند روزی که بدون تو گذشت فهمیدم بدون تو نمیتونم زندگی کنم .. سرمو بلند کردمو نگاهش کردم اشک تو چشماش حلقه زده بود:آخه بی معرفت تو که نمیتونی بدون من زندگی کنی چه طور همچین تصمیم احمقانه ای گرفتی؟ با حرفم خنده اش گرفت _به چی میخندی؟ علی: هر موقع جدی و عصبانی میشی بامزه میشی با حرف علی خودمم خندم گرفت انگار دلخوری هام از علی همه از ذهنم پاک شده بودن احساس میکردم همه ی اینها به حرمت این شهدا بود علی: زیارت عاشورا خوندی؟ _نه ،بدون تو نمیتونستم بخونم علی: خوب بسم الله...شروع کنیم بعد از تمام شدن زیارت عاشورا رفتیم گوشه ای از محوطه نشستیم _راستی علی، حاج اکبر فردا میخواد همراه کاروانش به سمت کربلا بره علی: میدونم ،چون باهام تماس گرفت ،ماجرای من و تو رو هم گفت ،گفته بود تو جواب تلفنش رو ندادی ،واسه همین با من تماس گرفت _اره ،اصلا نمیدونستم چی باید بگم ،حالا هم که انگار قسمت نیست علی: کی گفته قسمت نیست؟ اتفاقا به حاج اکبر گفتم که فردا رأس ساعت ۷ صبح دفتریم با ذوق و شوق به علی نگاه کردم: جان آیه راست میگی؟ یعنی ما هم میریم ؟ علی: اره راست میگم ،الانم بریم خونه وسیله هامونو آماده کنیم واسه سفر اصلا باورم‌نمیشد ،یعنی آقا طلبید ما رو ،یعنی لیاقت این سفر و داریم ...خدایا شکرت...
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 🌸پارت آخر🌸 علی: آیه زود باش الان دهمین باره که حاج اکبر زنگ میزنه _چیکار کنم خوب ،هر کاری میکنم مقنعه ام روسرم خوب نمی ایسته... علی : عزیزم ،الان یه اتوبوس منتظر من و تو هستن ،امروز اربعینه و حرم خیلی شلوغه _چشم چشم ،تمام شد ،من آماده ام بریم سوار آسانسور شدیم و رفتیم سمت لابی هتل حاج اکبر منتظر روی مبل نشسته بود با دیدنمون کمی اخم کرد و چیزی نگفت اومد سمت من و دسته ویلچر و گرفت و با هم حرکت کردیم جمعیت زیادی اومده بودن یه گوشه از بین الحرمین نشستیم حاج اکبر هم شروع کرد به روضه خوندن.... غریبی، بی‌کسی، منزل به منزل خبر دارد ز حالم چوب محمل چهل روز است در سوز و گدازم فقط خاکستری جا مانده از دل چه بارانی دو چشم آسمان است چه طوفانی دل این کاروان است کنار قبر سالار شهیدان همه جمعند و زینب روضه ‌خوان است  شبیه آتش است این اشک خاموش که می‌ بارد ز چشمان عزاپوش رباب است این که با لالایی خود کنار خیمه‌ ها رفته ست از هوش با خوندن روضه حاج اکبر اشکهامو جاری شد علی هم آروم آروم زمزمه میکرد... زینب رسیده از سفر برخیز ارباب با کاروانی خون جگر، برخیز ارباب برگشته ام از شام و کوفه، قد خمیده آورده ام صدها خبر، برخیز ارباب شد مقتدای کوفی و شامی سقیفه می سوخت خیمه مثل در، برخیز ارباب ای کاش تو هم در رکوع بخشیده بودی انگشترت شد درد سر، برخیز ارباب شد روزگارم تیره، وقتی کنج ویران مهمان ما شد تشت زر، برخیز ارباب یک جمله از غم های زینب، بشنو کافیست با شمر بودم همسفر، برخیز ارباب از دختر دردانه ات چیزی نپرسی!! جا مانده در وادی شر، برخیز ارباب در آرزوی دیدن موعود دارم چشمی به راه منتظر، برخیز ارباب علی زمزمه میکرد و اشک میریخت باورم نمیشد این روز رو ببینم ،منو علی در بین الحرمین با علی و حاج اکبر شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا خوندن زیارت عاشورا در بین الحرمین عجیب آتشی بر دل میزند .. بعدش سجده شکر بجا آوردیم گفتم رسید روزی که درسجده بگویم رسیدم کربلا الحمدلله... ෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆ هر گم شده ای به عشق مایل نشود هر تکه کلام ساده ای دل نشود برخیز شهید دیگری پیدا کن حیف است که این ترانه کامل نشود! ෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆ 🌸پایان🌸
خب رمانمون تموم شد نظری راجبش ندارید؟ جانانه‌به‌گوشیم(:😉😊 https://harfeto.timefriend.net/16672338632371
عزیزان فرداشب همزمان با رمان جدید ناشناس ها رو جواب میدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا