eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈••••✾•🌿﷽🌿•✾•••┈┈• در دفاع از نظام اسلامی هیچ تقیه نکنید ؛ صریح باشید. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
ای پرچمت ما را کفن .. (: ✌️ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
‏نیروهای انتظامی و بسیجی بدون سلاح به خیابون میرن تا ایران سوریه نشه تفسیر عملی شعار .
دوباره روضه مادر شروع شد ..!💔 ۳۷روز مونده تا شهادت مادر.. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه… آقای مهندس و ان شاء الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت. ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده… همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه، اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا…! زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد. پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت: پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم -هر جور راحتید، ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در… انگار آوار خراب شده بود روی سرم، نمی تونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم… پاهام سست شده بود، می خواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون… پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در، بغضمو قورت دادم و آروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم… بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی، .برو توی اتاقت. ولی اصلا صداشو نمیشنیدم… زهرا بهم سلام کرد، ولی سید رو دیدم که آروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد… سرش رو پایین انداخت و آروم به زهرا گفت بریم… و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد این که رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم. بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد… مسخرش رو در آوردن، یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری. و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟! -منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست، جانبازه -حالا هرچی… فلج یا جانباز یا هر کوفتی! وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست! -بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ما ها هم بهتر راه میرفت، ولی الان به خاطر امنیت من و شما… که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که… می دونستم بحث بی فایده هست، اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید… صدای گریم بلند و بلند تر می شد. با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم… دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه… ای کاش اتفاقات امشب فقط یه ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
سلام عزیز جان😊 خب از خود رمان معلومه چرا میگه اینقدر عصبانیت نداره😅😅😅😅 اگه اطلاع هم داشته باشید این آقا مذهبی وفرق محرم و نامحرم میفهمه و نمیتونه با این کوچیک صداش کنه عزیز
سلام عزیزم😊 خوشحالم از اینکه خوشتون اومده چشم بیشترشون میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا