•┈┈••••✾•🌿﷽🌿•✾•••┈┈•
در دفاع از نظام اسلامی هیچ تقیه نکنید ؛
صریح باشید.
#لبیک_یا_خامنه_ای
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
ای پرچمت ما را کفن .. (:
#وطن✌️
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
نیروهای انتظامی و بسیجی بدون سلاح به خیابون میرن تا ایران سوریه نشه
تفسیر عملی شعار #جانمفدایایران .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- بد شد که ! 🤦🏿♀
#استاد_رائفی_پور
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
دوباره روضه مادر شروع شد ..!💔
۳۷روز مونده تا شهادت مادر..
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_چهلویکم
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه… آقای مهندس و ان شاء الله ماه داماد
اینده همین ایشون هستن
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت. ولی دیدم
بابام از جاش بلند شد و
صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل
من به شما جواب مثبت میده… همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی
محل نمیکنه، اونوقت شما با
پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا…!
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد. پدر
سید اروم با صدای گرفته ای
گفت: پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم
-هر جور راحتید، ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در…
انگار آوار خراب شده بود روی سرم، نمی تونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار
زار گریه کنم… پاهام سست
شده بود، می خواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد. دلم رو به دریا زدم و رفتم
بیرون… پدر و مادر سید از در
خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در، بغضمو قورت دادم و
آروم به زور صدام در اومد و
سلام گفتم…
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی، .برو توی اتاقت.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم… زهرا بهم سلام کرد، ولی سید رو دیدم که آروم سرش
رو بالا اورد و باهام چشم تو
چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_چهلودوم
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی
ریشش اومد… سرش رو پایین
انداخت و آروم به زهرا گفت بریم… و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد
این که رفتن و در رو بستن
من فقط گریه میکردم. بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد… مسخرش رو در
آوردن، یه کاره پا شدن اومدن
خونه ما خواستگاری. و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست، جانبازه
-حالا هرچی… فلج یا جانباز یا هر کوفتی! وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته
یعنی یه آدم عادی نیست!
-بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ما ها هم بهتر راه میرفت، ولی الان به خاطر امنیت
من و شما…
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با
الانش؟! در ضمن این پسر
و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان
که…
می دونستم بحث بی فایده هست، اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی
در اتاق رو بستم بغضم
ترکید… صدای گریم بلند و بلند تر می شد. با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار
دوباره دنیا خراب میشد
روی سرم… دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه… ای کاش اتفاقات امشب فقط یه
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝