مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_امام_زمانم🌸🍃
نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى
رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى...
جهان ز دودِ ستم شد سیاه، در برِ چشمم
فروغِ صبحِ سعادت، خدا کند که بیایى...
#امام_زمان ❤️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
.
امروز آیت الله العظمی : فقط امام زمان است !
.
حاج رضا ایروانی نقل کردند :
یکی از رفقای من میخواست مکّه مشرّف شود. حسابِ سالش را پیش یکی از وکلایِ آیت الله بروجردی کرد و نامهای برای ایشان نوشت و کسب تکلیف کرد. عنوان نامه را با آیت الله العظمی نوشته بود. ایشان در جواب نامه نوشتند:
امروز آیت الله العظمی فقط امام زمان علیهالسّلام است، دیگر اینگونه ننویسید !
.
📗 ما سمعتُ مِمّن رایتُ - آن چه شنیده ام از آنان که دیده ام - ص ۴۸ ، سید مجتبی بحرینی ، نشر آفتاب عالمتاب .
.
#امام_زمان
#آیت_الله_بروجردی
.
🌹شادی روح پرفتوح مرحوم آیت الله سید حسین بروجردی صلواتی قرائت بفرمایید 🌹
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «بیشرفترین انسانها»
👤 استاد #رائفی_پور
⭐️ صهیونیستها خودشان را قوم برگزیده میدانند و بقیه حیوانی هستند که به شکل آدم آفریده شدهاند...
🇵🇸 فلسطین کلید رمزآلود ظهوره...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایِ من
میانِ ما و شما، دوری به اختیار نبود 😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
💚حضرتمهدیعجلاللهتعالیفرجه:
✅بدان که میان خدای متعال و بندگانش خویشی و قرابتی نیست، و هر کس که مرا انکار کند از من نیست و راه او راه پسر نوح است.
📚کمال الدین و تمام نعمه، ۴۸۴:۲
مهدےغریبِمادر💔🥀
#امامزمان
أَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَٔالْفَرَج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى(طه۴۶)
فرمود نترسيد من همراه شما هستم میشنوم و میبينم.
اینکه ما راهی نمی بینیم به این معنی
نیست که خداوند راهی ندارد،
شما درمشکلاتتان راه حلهای خداوند را
نادیده گرفتهاید.
بهترینها نصیب کسی میشه
که انتخاب رو به خدا واگذار کرده.
سعی و تلاشت رو کردی،
بقیهش رو بسپار به خدا.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
◖♥️🌿◗
یه جا نوشته بود:
<<شُد شُد،نشدحتما خدا یه فکر بهتری برات داره>>
و به نظرم چقدر درسته و چقدر ما،
همیشه فرصت های بهتر زندگیمونو بخاطر حسرت،
نشدن هایِ زندگیمون، از دست میدیم.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
إِنِّيبُعِثْتُلأتمممكارمالأخلاق..
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
إِنِّيبُعِثْتُلأتمممكارمالأخلاق.. 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
منبرانگیختهشدمتامکارماخلاقرابهاوجخودبرسانم:)!
کاش میشـدوسطِ دست رساندن بہ ضریـح
مثـلِ حجاجِ مِنـا،درحرمـت میـمُردیـم!
#امام_حسین_قلبم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
انتظار را باید
از مادر شهید گمنام پرسید
ما چه میدانیم
دلتنگی غروب جمعه را ؟
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
•• السلام علیک یا علی بن موسی رضا••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه دورم زدن آقا
ولی تو دورم بودی:)❤️🩹
#الرئوف
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
کسـانیکهمیگـید
وایاگـرخـامنـهایحـکمجهـادمدهـد
خببسـمالله
ایـنشمـاواینـمجهـادتبییـن🖐🏿!
تواینمسیرقرارھفوشبخوریݥ.
مالحـظہبہلحـظہدرحالِجَـنگیدن
بانَفسیهستیم.
ڪہدنبالِضایعڪردنِ
لحظهلحظهیِزندگیمونہ!
بایدبہاینباور
برسیمکہبسیجےبودن
فقطتولباس"چریکی"خلاصہنشدہ..
اصلاینہکہنفسوباطنمونرو
یہپابسیجےمخلصتربیتکنیم••
مابسیجۍشدھی
نھضتروحاللھیم🕶-!
اینکهماطرفـدارصلحـیم،
دلـیلنمیـشهجنگیـدن
بلـــــدنباشـیم🚶🏽♂!
اگرپـایاعتقاداتوسطباشد . .
لیلـینامدیگرِجنگاست!(:🕶
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز روزیتون رو از شهدا بگیرید:))🤍!
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_ویکم
چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند.
ناگهان در زدند.
ایوب پشت در بود.
با سر و صورت کبود و خونی.
جیغ کشیدم
_ "چی شده ایوب؟"
آوردمش داخل خانه
_"هیچی،کتک خوردم...."
هول کردم
_"از کی؟ کجا؟"
_ توی راه #منافق_ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان که ما را توی ایران شکنجه می کنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید... که ریختند سرم
آستینش را بالا زدم
+ فقط همین؟
پلک هایش را از درد به هم فشار می داد.
_ خب قیافه ام هم تابلو است که #بسیجی ام..
و خندید.
دستش کبود شده بود.
گفتم:
_باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی
ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد...
خدا رو شکر عمل موفقیت آمیز بود.
چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم...
میخواست همه جای #لندن را نشانم بدهد
دوربین عکاسیش را برداشت
من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم.
تنها خوراکی بود که می شد با خیال راحت خورد.. و نگران #حلال و حرام بودنش نبود.
#منافق ها توی خیابان بودند.
چند قدمی مسیرمان با مسیر #راهپیمایی آنها یکی می شد.
رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم، ما را که دیدند بلندتر شعار دادند.
شیطنت ایوب گل کرد..
دوربین را بالا گرفت که مثلا عکس بگیرد، چند نفر آمدند که دوربینش را بگیرند. ایوب واقعا هیچ عکسی نیانداخته بود.
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_ودوم
وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود #جبهه.
دوباره عملش کردند.
از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باند پیچی کرده بودند.گفتم
_محمد حسین خیلی بهانه ات را می گرفت.
_ حالا کجاست
_فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در آورده باشد.
رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش از طبقه پایین می آمد.
تا رسیدم گفت:
_خانم بیا بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد.
+ زحمت کشیدید آقا
اشک هایش را پاک کردم.
+ بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی آنها را بیدار می کردی.
صدای ایوب از پشت سرم آمد
_ سلام بابا
برگشتم، ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد.
صدای نگهبان بلند شد.
- آقا کجاا؟؟
محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود.
محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد.
ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد.
_ بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، آنوقت تو از من میترسی؟
محمد حسین بلند بلند گریه می کرد.
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود.
رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود.
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»