eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
41 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
من‌مطمئن‌هستم چشمی‌که به‌نگاه‌حرام‌عادت‌کند؛ خیلی‌چیزهـا‌را‌؛ازدست‌میدهد. چشم‌گناهکار‌لایق‌‌شـهآدت‌نیست🤍 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
نام کتاب : قصه دلبری📚 نویسنده : آقای محمدعلی جعفری✍ انتشارات : روایت فتح تعداد صفحات : 184🗒 خلاصه ای از کتاب : قصه دلبری روایت نو، جوان پسند و متفاوت از عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم ، محمدحسین محمدخانی است . بخشی از کتاب : در فصل زمستان با اورکت سپاهی اش تابلو بود . یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ . وقتی راه می رفت کفش هایش را زمین می کشید ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد . از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد ، بیشتر می دیدمش . به دوستانم می گفتم : این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شسصت ، پیاده شده و همون جا جامونده ! به خودش هم گفتم . آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست . آن دفعه را خود خوری کردم . دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد . نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم . به در گفتم تا دیوار بشنود . زور می زد جلوی خنده ش را بگیرد . معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود . هر موقع می رفتیم آنجا می پلکیدن زیر زیرکی می خندیدنم و می گفتن : بچه ها بازم دار و دسته ی محمد خانی . بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کارکردارش موافق بودند بعضی هم مخالم . معروف بود به تندروی کرد و متحجر بودن . از او حساب می بردند ، برای همین ازش بدم میومد . فکر می کردند از این آدم های خشک مقدسه از آن طرف بام افتاده است .
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
خاطره ای از شهید محمدحسین محمدخانی📖 نشست روبه رویم ، خندید و گفت : دیدید آخر به دلتون نشستم ! زبانم بند آمده بود . من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم . خودش جواب خودش را داد : رفتم مشهد ، به دهه متوسل شدم . گفتم حالا که بله نمی گید ، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه ، پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم . نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست ، خیرکنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید ! نفسم بند اومده بود ، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود . توی دلم حال عجیبی داشتم . حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد . انگار دست امام اسلام بود و دل من منبع : کتاب قصه ی دلبری صفحه 16
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 یادی از صحن و سرایت نکنم میمیرم...
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«أحَضنی تَعبتُ منّی» بغلم کن از خودم خسته‌ام... ❤️‍🩹
_طالب جنت شدم نه محض ناز و نعمتش آرزو دارم ببینم آب می‌نوشد حسین ..! 💔
"منوحوالہندهبہهیچکسیغیرِخودت!:)"
یک شب میان بین‌الحرمین داد می‌زدم گشتم نبود بهتر از اینجا نگرد نیست! 💔
منطقه محروم یعنی: همین چشمان من که از دیدن کربلا محروم است :) ❤️‍🩹
من بیشتر از هرکس بگی تنهام امام حسین :) 💔