eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
توجه توجه جاماندگان اعتکاف کارت ورود به اعتکاف بروجرد قیمت ۲۵۰ @Modfe313
مدحِ حیدر را همین جمله کفایت میکند خنده اش حتی یهودی را هدایت میکند :) . .
دلم هوای نجف کرده ‌است؛می‌دانید هوا چیدن یک خوشه از هوای علی..!
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۳ _خواب دیدم با داداشم و بچه ها داریم میریم امامزاده حسن ،نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بود انگار نذری پخش می کردند جلوتر که رفتم سیدهاشم رودیدم که ظرف غذاروبه دست مردم میداد منو که دید برام دست تکون داد.چون حالم خوب نبود یه گوشه ای نشستم ازبین جمعیت خودش روبه من رسوند سرحال وقبراق بود.روزمین نشست گفتم: لباسات خاکی میشه،باخنده گفت (فدای سرت اشکالی نداره).یکی ازبچه هاروصداکردتاچندتاغذابیاره(این نذری برای سلامتیته دلم نمی خوادغصه بخوری و مریض بشی باورکن حال من خیلی خوبه.) پارچه مشکی که دستش بودروبه طرفم گرفت_(اینوبرسون دست دخترمون،یه غذا هم براش ببر.بهش بگوخیلی خوشحالم میکنه که شبها سلام زیارت عاشورا رو به نیابت از من می خونه.)چشم چرخوندم تا لیلا‌رو پیداکنم اما گفت: (فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه !.) به اینجای حرفش که رسید.اشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پابه پای من گریه می کرد _بخاطرهمین از داداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش رو خودم حساب کردم اما خواستم به کسی نگه.این خواب رو هم فقط پیش توتعریف کردم. شدت گریم هرلحظه بیشترمیشد... به سمت آشپزخونه رفتم ومشتی اب به صورتم زدم منو دختر خودش خطاب کرد لایق این همه محبت نبودم خداهرلحظه شرمندم می کرد. روتخت کنارحیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطرمداومتی که توخوندن زیارت عاشورا داشتم تقریباحفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم میرفت تاچشمام رو می بستم به ذهنم می اومد اروم زیرلب تکرار کردم: ✨السِّلامُ عَلَیکَ یااباعَبدِاللّه..... هرکلمه ای که می خوندم مثل ابربهاراشک می ریختم.باصدای «مهتاب» دختردایی لیلا ازحس وحال قشنگم بیرون اومدم. _زیارت عاشورا رو حفظی؟!. نگاهم بین مهتاب و سید چرخید تودلم گفتم چقدربهم میان!. یه برق خاصی توچشماش بود از صورت بهت زده اش و تعجبی که تو نگاهش بود فهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رو نداشت!. لیلا که صداش کردچندقدمی برداشت مکثی کردامایکدفعه به عقب برگشت وبدون هیچ حرفی سمت دررفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت امادیگه رفته بود.... غذاها رو باکمک هم توظرف های یک بارمصرف ریختیم وهمه رو پشت نیسان گذاشتیم سید هنوز نیومده بود نگرانش شده بودیم چندباری به گوشیش زنگ زدند اما جواب نداد... رفتم جلوی اینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه توکیفم بود انگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم فاطمه خانم جلونشست و ما هم پشت نیسان جا شدیم تجربه جالبی بود تا حالا سوار نشده بودم... سوز سردی به صورتم خورد گوشه چادرموبه دست گرفتم وتانزدیکی چشمم پوشوندم که سرمااذیتم نکنه بااین حال احساس خوبی داشتم به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم و غذای نذری رویکی یکی دست رهگذرها میدادیم دوتا بچه با لباس های کهنه و ظاهری ژولیده دورترایستاده بودند وبه ما نگاه می کردند براشون غذابردم خیلی ذوق کردند... خواستم برگردم که یهوخشکم زد!....قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چندثانیه سیدهاشم رودیدم.... عکس اعلامیش هنوزتوخاطرم بود _چی شده؟!. به عقب برگشتم این بار با دیدن سید ترسیدم چقدر غمگین وخسته بنظرمی رسید. _کسی اذیتتون کرده؟.نکنه همون پسره اومده؟!. نمیدونم چرادوست داشت بابی رحمی ازارم بده.بادلخوری گفتم: __اونی که غروب دیدیدپسرعمه ام بوددلیلی نداره تااینجا بیاد!برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد. ولی ازشماتوقع نداشتم زخم زبون بزنید. صدام کرد اهمیتی ندادم _منظوری نداشتم شرمنده!. این چشمام همیشه لوم میداد.چندثانیه ای نگام کرد.یکدفعه گفت: _می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اماازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم.... دیگه ادامه حرفش رونشنیدم... روموبرگردوندم تااشکام رونبینه قلبم باتمام وجودله شدای کاش می مردم واین حرف رونمی شنیدم. خوشبحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هرچندازاول هم لایقش نبودم یابقول بهمن ظاهرم روتونستم عوض کنم گذشتم روچی کارمی کردم. ازروی حرص گفتم: _ایشالابه پای هم پیربشید. به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش روبیینم.... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ ع_خ 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۴ چشمامو که بازکردم مامانم پرده روکنارزده بود نور افتاب چشمامواذیت می کرد هنوز خوابم می اومد غلتی زدم امااین بارسردردم شروع شد اروم ازجابلندشدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنهاخوبیش این بودکه از فضای خونه دور بودم واقعادلم نمی خواست ازپیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیدادوسوال پیچم نمی کرد. این تنهایی منوبه خودم اورد،ولی چه فایده علاقه ای که داشتم ازبین نرفت حتی نمی تونستم متنفرباشم بیشتراحساس دلتنگی می کردم رفت وامدم با چادر باعث ناراحتی مامان و بابام شده بود خیلی سعی کردندبامحبت نظرموعوض کننداماازحرفم برنگشتم وقتی دیدندفایده نداره تبدیل به بحث وجدال شد منم دلایل قانع کننده خودم روداشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشترنگرانیشون هم بابت مهمونی اخرهفته بود دلشون نمی خواست بااین سروشکل ظاهربشم ، چندوقت پیش سامان تصادف کرد... چون بخیرگذشت عمومهمونی ترتیب داده بود.چقدرباخانواده سیدفرق داشتیم اونابرای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منو از خودش دورکنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند. خط قبلیم روتوگوشی انداختم چندتاپیام و تماس داشتم که بیشترش از خانم محمدی بود اما پیامک های لیلا توجهم روجلب کرد _گلاره جان حتمابهم زنگ بزن. _گوشیت چراخاموشه خیلی نگران شدم. _به خونتون هم زنگ زدم امامادرت گفت رفتی شهرستان!بخداکارواجبی باهات دارم بایدباهم حرف بزنیم. اعصابم خوردشد.ومدام تکرارمی کردم دیگه برام مهم نیست نبایدکنجکاومی شدم... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ ع_خ 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
دو پارت تقدیم نگاهتون
تب شبانه شروع شد ✅ لطفا نه پست نه بنر بفرستید 🤌🏻
هدایت شده از - دُخترحاجی .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من ُایوان ِنجف ، قول ُقراری داریم ، او مرا مست کند ، من بروم قربانش .✨🍇 🕊« »↶   「 @Dokhtarhaaj
هدایت شده از عشق مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️/𝒶𝓈ℎ𝒾ℊℎ_𝓂𝒶𝓏ℎ𝒶𝒷ℯ𝓂 اقا این بار از حامد ویاسمن پست گذاشتم 😍 از اینا دوتا خوشتون میاد 😉 « » @ashigh_mazhabem ^^🌟^^
هدایت شده از عشق مذهبی
دوستان یه توسل هست یه کانالی گذاشته بود میگن خیلی مجربه ۴جمعه پست سرهم کسانی که میخوان شرکت کنن لینگ گروه میزارم عضو بشین از فردا شروع میشه اول بخونید بعد عضو بشید👇🏻
هدایت شده از عشق مذهبی
دوستان یه توسل هست میگن خیلی مجربه ۴جمعه پشت سرهم لینگ گروه میزارم عضو بشین از فردا شروع میشه اول بخونید بعد عضو بشید👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋💖 👌توصیف قشنگی‌ست دراین عالم هستی 🌹 تـو عـرش بَـرینی و من از فـرش زمینم 💐 آواره نه! در حسرت دیـدار تـو بی‌شک 💞 ویـرانه‌ی ویـرانه‌ی ویـرانه تریـنم اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 🌸 🌼🍃 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا