فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یخ در بهشت:))🌱🌨
-صحن انقلاب اسلامی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میگفت:
بچهانقلابیا تو مشکلات
غرغرنمیکنن،میگنیقیناکلهخیر..!(:
#بچهانقلابیا
سلام خدمت همگی همراهان 🌺
میخوایم برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان ختم ۱۴هزار تا صلوات تا ۴۰شب وهرشب تعدادی که ذکر میکنید اعلام کنید
زمان:از اذان مغرب تا اذان صبح
هر کدوم از عزیزان همراه تمایل به شرکت در این ختم صلوات را دارند میتوانند تعداد صلوات های خود را در آیدی زیر ذکر کنند
@Modfe313
تا الان بیست هزار و هفتصد و بیست وسه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۱۹
بلاخره روزاخررسید...
هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیدا کرده بودیم اصلا نمی شد ازخلوص وپاکی اینجادل کندوبه زندگی ماشینی برگشت،
یعنی بازهم دعوتمون می کردند ؟شایدچنان سرگرم دنیامی شدیم که همه چیزازیادمون می رفت،
اشک ازچشمام جاری شد....
هنوزنرفته دل هاپرمی کشیدبرای دوباره اومدن، حال وهوای همه دیدنی بود ای کاش کسی ازکاروان صدامون نمی کرد یاای کاش اتوبوس هانمی اومدند!اماانگارزمان خداحافظی بود
پاهام اهسته قدم برمی داشتنددلم اشوب بودامازمزمه کردم:
شهدادلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رهاکنیددیگه نمی خوام گناه کنم ای کاش میشد مثل شمازندگی می کردم ومرگم تو همین راه رقم می خورد. نوشته تابلویی توجهم روجلب کرد"مرز مردن وشهادت خون نیست خود است".
چه زودجوابم روگرفتم!!.
دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشد وقتی که سرخی اسمون جای خورشید رو می گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتندکه بهشت واقعی همین جاست.
اتوبوس که اومدهمه سوارشدند
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ازبی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم باچهره ای مغموم وگرفته به من خیره شدپشت نگاه سردش ترحم و دلسوزی بود که همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رو نمی خواستم این نگاه رو دوست نداشتم تا اینجا بادلم پیش رفتم امادیگه کافی بودنمی خواستم مثل شکست خورده هاباشم،...
چندقدمی جلوتراومدحالاوقتش بودکه روح زخم خوردم روترمیم کنم بلافاصله سوار اتوبوس شدم و کنار خانم محمدی نشستم ازماجراخبرداشت هیچ چیزپنهونی بینمون نبود
بخاطرهمین گفت:
_چرانرفتی حرف بزنی؟بنده خداروسنگ رویخ کردی!.
اشک توچشمام جمع شدلبخندتلخی زدم وگفتم:
_اتفاقاحرف زدیم!فهمیدکه سرقولم می مونم!.
بااینکه تعجب کرداماچیزی نگفت حتما فکر می کرد دیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سیدبشم اون عشقش روبرای خدا خالص کرده بود مثل من اسیر زمینی ها نبود!...
موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بودمامانم اوقات فراغتش رو با خرید کردن می گذروند
نمی دونم چراعلاقه داشت هرچندماه یک بارهمه چیزروعوض کنه.همیشه سراین موضوع بحث داشتیم تامی اومدم عادت کنم بادکورجدیدروبرومی شدم!البته بااتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد..
عکس هایی که انداخته بودم روچاپ کردم وبه دیواراتاقم زدم غروب شلمچه،یادمان طلائیه،رودخانه اروندونخل های سوخته که شاهدعملیات های زیادی بود،گلزارشهدای هویزه،دکوهه.دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه.بادیدنشون انرژی می گرفتم،
دوهفته ازقولی که داده بودم می گذشت اماهنوزنتونسته بودم فراموشش کنم با اوردن اسمش بیشترازقبل بی تاب می شدم هرشب باچشمای خیس می خوابیدم همش می گفتم صبح که بیداربشم همه چیز رو فراموش می کنم امادرست به محض بیدار شدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم.
ازپایگاه که برگشتم سروصدای مامان وبابام می اومدشوکه شدم!تاحالاسابقه نداشت. گوشم روبه درچسبوندم تاواضح بشنوم
_زنگ میزنی قرارروبهم میزنی والاخودم این کاررومی کنم.خجالت نمی کشندهنوزکفن مردشون هم خشک نشده!.
_اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه تو بذار بیان خودم جواب رد میدم.
گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومد یکدفعه مامانم در رو بازکرد لبخندکه زدم بیشترعصبانی شد،نگاهی به بابام انداخت و گفت:
_بفرماتحویل بگیرخانم نیشش تابناگوش بازه!بعدمیگی جواب ردبدیم.
ازحرفاشون سردرنمی اوردم شاید پای خواستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد.
چادرم رودوردستم انداختم وبابی تفاوتی گفتم
_خیالتون راحت جواب منم منفیه!.
هنوزازپله هابالانرفته بودم که بابام گفت:
_دیدی دخترمون عاقله سیدهمین طورکه ازداداشم جواب منفی شنیداز ما هم می شنوه!!.
دهانم ازحیرت بازموند کاملاگیج شدم یعنی درست شنیدم.گفتم
_یعنی چی اخه چطورممکنه؟.
_فاطمه خانم زنگ زده برای اخرهفته میان!.
نمی دونستم خوشحال باشم یاناراحت!نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمی دادم......
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع _خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۲۰
تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهمیده بود،همش سربه سرم میذاشت
_یادته به من می خندیدی!!.هیچ وقت فکر نمی کردم اسیرهمون ادم بشی.
_برای اینکه اون موقع سید رو نمی شناختم اما الان به جرات می تونم بگم بهترین مردیه که تا حالا دیدم.
سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت.
کار خودم بودکه این خبرتوفامیل پیچید!
چون مامانم نمی خواست کسی بدونه تا بی سر و صدا جواب منفی بده!هرکس هم که به مامی رسیدکلی طعنه ومتلک مینداخت بلاخره ظاهرم تغییرکرده بود فکرمی کردند جوابم مثبته!.
مامانم ازعصبانیت نمی دونست چی کارکنه سعی میکردم زیادجلوی چشمش نباشم تا ناراحتیش روسرم خالی نکنه.
تانزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد هنوز سردرگم بودم وسوال های زیادی ذهنم رو درگیرمی کرد
بایدازاحساسش مطمئن میشدم
والا خیالم راحت نمی شد اخه چی شدکه نظرش عوض شد؟
می گفت نمی تونه کسی روخوشبخت کنه!!.
یعنی ازروی ترحم بود؟!
بایدتااومدنش صبرمی کردم حتماقانعم می کرد.بااین فکریکم اروم شدم وچشمامو روی هم گذاشتم...
سوزوسرمای زمستون بدنم روبه لرزه انداخت ازبس فکرم مشغول بودیادم رفت پنجره روببندم امابااین حال پرانرژی و با نشاط بودم حتی غرزدن های مامانم هم نمی تونست ازشادابیم کم کنه.
ازلج من مستخدم هاروهم مرخص کرده بود!مجبورشدم همه کارهاروخودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش روجواب نمیداد. سریع اماده شدم رفتم خرید ،البته زیاد وارد نبودم وازقیمت هاخبرنداشتم اما از هرچیزی بهترینش رومی خریدم
خریدام زیادشده بود وتودستم سنگینی می کرد منتظرتاکسی بودم که یهوماشین بهمن مقابلم سبزشد.....
بدون هیچ حرفی وسیله هاروگرفت وپشت ماشین گذاشت
گفتم:
_ممنون تاکسی می گیرم.
_ازتعارف کردن بدم میاد می رسونمت!.
زیرچشماش متورم شده بودوخیلی پکر و بی حوصله بنظرمی رسید وقتی که سوارشدم باکنجکاوی پرسیدم
_اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!.
_چیزمهمی نیست عمت ازمنم بهتره!!.
بعدهم ماشین ازجاکنده شدباسرعت می رفت، به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یادرانندگی خودم افتادم باهمین سرعت تصادف کردم نزدیک بودیک نفربمیره!!
_تروخداارومتر اصلانگه دارپیاده میشم.
صدای موزیک بیشتررواعصابم بود.یکم که سرعتش کم شدنفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجاکه محله ما نبود! کجاداشتیم می رفتیم؟.
اب دهانموقورت دادم هرچی ازش سوال می کردم جواب نمیداد!
گوشیم که زنگ خورد...
انگاردنیاروبه من دادند بادیدن شماره لیلا خوشحال شدم تاخواستم جواب بدم بهمن ازدستم کشید وخودش جای من جواب داد! باحیرت نگاهش کردم حتی نمی تونستم چیزی بگم.
_بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!.....من پسرعمه گلارم باهم اومدیم گردش... شما دوستش هستید؟...میگم باهاتون تماس بگیره...
خنده ای کردوگوشیم روتوجیبش گذاشت. سرم گرگرفت به حدی عصبانی بودم که می خواستم خفش کنم تازه ازحالت شوک بیرون اومدم...
وسرش دادزدم
_ابروموبردی.چی ازجونم می خوای؟منوبرگردون خونه.
فحش میدادم و باکیفم محکم به دست وصورتش میزدم وسط خیابون ماشینو نگه داشت وباپشت دست به دهانم کوبید.
ازترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین روحرکت داد. دندونام به هم قفل شده بود انگار دستی سنگین فکمو بهم فشار میداد
_نمی خواستم بزنم مجبورشدم بخداکاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونا برت می گردونم چهره جوجه بسیجی وقتی ما از ماشین پیاده میشیم دیدن داره.....
🍃 #ادامه_دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
هدایت شده از بنرها
پٰاتوق دختَر پسَرای بَسیجی🇮🇷
پروفِ مَذهبی و نِظامی 😎
اشعٰار فووول عٰاشقونه
𝐉𝐨𝐢𝐧↴https://eitaa.com/joinchat/3524067452Ca2c81942b2
تا لینک پاک نشده بُدو بیا
نگی نگفتیاااا😉(:
_خَلوتی داریم و . .
خوراك دختـرای خوش پَسَند🥲💕!
^^࿓https://eitaa.com/joinchat/2050818331C16e5e6b8de
_حٰالی با خیالِ خویشتَن🌱 _
• بفرمایین داخِل زشتھ بابا🦦💜 •
^^࿓https://eitaa.com/joinchat/2050818331C16e5e6b8de
''منتظرتم نیای با دمپایی اومدم
سراغت😂🤌''
هدایت شده از نمونه بنر 🤌🏻
برای از بین بردن جمهوری اسلامیِ
ایران باید از روی جنازه ما بسیجی
ها رد بشین 😎🇮🇷^
⤹.⿻.http://eitaa.com/joinchat/3535077909C3fc68696d2
ورود بروبچ بسیج اجباریه🦦😬
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
در رگِ غیرتِ من درد اگر جاری بود
گریه های منِ دلتنگ اگر کاری بود
صبح برگشتنِتان دیر نباید میشد
درقنوت من اگرخواهِش بسیاری بود:)))
- یابنالحسن -❤️🩹🌱"
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ما خود را به او سپردهایم و او
مصلحتکارِ ما را بهتر میشناسد🌱 .
-شهیدآسیدمرتضیٰآوینـی؛
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جهتزیباسازیکانال😍👀
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#شاید_تلنگر
#جھـــٰادِنفس🖐🏻'
ࢪفیقشرایطگناهکردنهمیشه فراهمه
اینتوییکهبایدبانفس خودت بجنگے
وشکستشبدے🌱
یادتنرهخداتورومیبینھ👀.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
-
صحبت من ازعشق همان بودکه گفتم
دربندکسی باش که دربندحسین است (: