هدایت شده از بنرها
پٰاتوق دختَر پسَرای بَسیجی🇮🇷
پروفِ مَذهبی و نِظامی 😎
اشعٰار فووول عٰاشقونه
𝐉𝐨𝐢𝐧↴https://eitaa.com/joinchat/3524067452Ca2c81942b2
تا لینک پاک نشده بُدو بیا
نگی نگفتیاااا😉(:
_خَلوتی داریم و . .
خوراك دختـرای خوش پَسَند🥲💕!
^^࿓https://eitaa.com/joinchat/2050818331C16e5e6b8de
_حٰالی با خیالِ خویشتَن🌱 _
• بفرمایین داخِل زشتھ بابا🦦💜 •
^^࿓https://eitaa.com/joinchat/2050818331C16e5e6b8de
''منتظرتم نیای با دمپایی اومدم
سراغت😂🤌''
هدایت شده از نمونه بنر 🤌🏻
برای از بین بردن جمهوری اسلامیِ
ایران باید از روی جنازه ما بسیجی
ها رد بشین 😎🇮🇷^
⤹.⿻.http://eitaa.com/joinchat/3535077909C3fc68696d2
ورود بروبچ بسیج اجباریه🦦😬
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
در رگِ غیرتِ من درد اگر جاری بود
گریه های منِ دلتنگ اگر کاری بود
صبح برگشتنِتان دیر نباید میشد
درقنوت من اگرخواهِش بسیاری بود:)))
- یابنالحسن -❤️🩹🌱"
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ما خود را به او سپردهایم و او
مصلحتکارِ ما را بهتر میشناسد🌱 .
-شهیدآسیدمرتضیٰآوینـی؛
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جهتزیباسازیکانال😍👀
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#شاید_تلنگر
#جھـــٰادِنفس🖐🏻'
ࢪفیقشرایطگناهکردنهمیشه فراهمه
اینتوییکهبایدبانفس خودت بجنگے
وشکستشبدے🌱
یادتنرهخداتورومیبینھ👀.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
-
صحبت من ازعشق همان بودکه گفتم
دربندکسی باش که دربندحسین است (:
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
💔))
قلبقلبِمناستاما ...
ضربانشتویی🫀🥹:)
شَھـٰادَتیَعنۍ:🕊>"
مُتِفـٰاۅِتبِہپـٰایـٰانبِرسیم
ۅَگَرنَہمَرگپـٰایـٰانِهَمِہقِصِہهـٰاست…!🌱'♥️:)
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بِہتَنَمدَردفِراقِحَرَمَتاُفتـٰادِه..💔
#حرم❤️🩹
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
سلام خدمت همگی همراهان 🌺
میخوایم برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان ختم ۱۴هزار تا صلوات تا ۴۰شب وهرشب تعدادی که ذکر میکنید اعلام کنید
زمان:از اذان مغرب تا اذان صبح
هر کدوم از عزیزان همراه تمایل به شرکت در این ختم صلوات را دارند میتوانند تعداد صلوات های خود را در آیدی زیر ذکر کنند
@Modfe313
تا الان شانزده هزار
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۲۱
تو خیابونا ویراژ میداد سرعتش خیلی بالابود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تامی تونست اذیتم می کرد
هوا هم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رومقابل شرکت بابام که خودش هم کار میکرد نگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رومی فهمیدم،
درروبازکرد وسرش روبه طرفم خم کرد:
_مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم درنمیاد!والا...
تیزی چاقو رونشونم داد:
_اخلاقم روخوب می شناسی دیونه بشم کاردستت میدم.
نفس توسینه ام حبس شد ازترس کم مونده بودپس بیوفتم. تماس چاقو به پهلوم روخوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی توذاتش بود!
دراصلی روبازکردومنوبه جلوهل داد.
برق روکه روشن کردبلافاصله کلید و رو در چرخوند. نگاهی به سرتاپام انداخت! که مثل بیدمی لرزیدم.
باتمسخرگفت:
_چیه ازم می ترسی؟تادیروزکه کبریت بی خطربودم
دستش روبه سمت صورتم اورد سرم روعقب کشیدم
_یهوشدم نامحرم؟.ازم رومی گیری؟!اخه اون طلبه ارزشش روداره بخاطرش این شکلی شدی؟.
حرف هاش تامغزاستخوانم روسوزاند.قلبم تیرکشیدبلندگفتم:
_من همیشه ازت بدم می اومدفقط به احترام عمه تحملت می کردم درضمن یک تارموی سیدمی ارزه به امثال تو.
ازعصبانیت وخشم چهره اش قرمزشد،یک لحظه ترسیدم و عقب تررفتم که محکم به دیوارخوردم.
_همون سیدی که سنگش روبه سینه میزنی میدونه قبلاچطوری بودی؟ به خواستگار محترمت گفتی هرهفته پارتی میرفتی؟هان؟. میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟!. خواهشا برای من ادای ادم حسابی هارودرنیاروجانمازاب نکش!!
داشت نابودم می کردتاکی قراربودتاوان گذشته روبدم.باغضب نگاهش کردم وگفتم:
_من خودم میدونم چطورادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی.کسی هم که ازش حرف میزنی منوباهمون ظاهرم دیدهیچ وقت هم توهین نکردمی دونی چرا؟چون مرده،بااینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل توبی رگ نیست!!.
دیگه نتونست تحمل کنه وبامشت توصورتم زد بی حال روزمین افتادم:
_احمق من عاشقت بودم چشم بسته تااون سردنیاهم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی.اماهیچ وقت نفهمیدی
بقیه حرصش روسرتابلو ومیزخالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن روپرکرد....
نمی دونم چقدرگذشت اماوقتی چشمام روبازکردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم وبلندشدم سرم گیج می رفت.
درباشدت بازشد.حرکاتش عادی نبود.مچ دستموگرفت وکشون کشون بیرون اورد:
_حالاوقت نمایشه!!.
استرسم دوبرابرشدحتماتاالان سید و خانوادش اومده بودند.باالتماس گفتم:
_تروخداابروریزی راه ننداز.بهت قول میدم جوابم منفی باشه.
_اره منم بچه ام باورکردم!!خرخودتی!.
موزیک شادی گذاشت وزیرلب همراه خواننده می خوند.توحال وهوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد! به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پریددلم خنک شد!.
ماشین روگوشه ای نگه داشت سریع مدارک روبرداشت وپیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم
وباتمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بودفاصله زیادی نداشتم.
لیلاباچهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سیداخرین کسی بودکه ازخونمون بیرون اومد.تازه نگاهشون به من افتاد.
قدم بعدی روکه برداشتم چشمام روسیاهی گرفت وپخش زمین شدم.....
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۲۲
پرستارسِرموازدستم بیرون کشید:
_دیگه مرخصی،فقط بایداستراحت کنی، ورم صورتت هم زودخوب میشه.
باکمک لیلا نشستم بیشترنگران بابام بودم ماجراروکه فهمیدخیلی بهم ریخت وبیرون رفت حتماسراغ بهمن رفته بود!.
بی اختیاربغضم ترکیدواشکام جاری شد.
لیلاکنارم نشست ومنودراغوش کشید:
_عزیزم چراخودت رواذیت میکنی خداروشکر کن که بخیر گذشت.
_من باعث شدم به این حال وروزبیوفته هرطوری که دلم می خواست می گشتم حجاب برام معنی نداشت متوجه نبودم چه بلایی سر دلش میارم.
اشکام روپاک کرد وبالبخندگفت:
_گذشته دیگه تموم شد زمان همه چیز رو حل میکنه بهترین مرحمه.به خداتوکل کن ودیگه غصه نخور.
سرگیجه مانع راه رفتنم می شد امامامانم ولیلامراقبم بودند سرمای بیرون بدنم روبه لرزه انداخت بخاطرداروهای ارامبخش کسل بودم ومدام خمیازه می کشیدم.
ماشینی پشت سرمون بوق زد به عقب که برگشتم نگاهم ازیک جفت کفش براق به کت شلوارخوش دوخت مشکی اش افتاد..
کمی جلوتراومد
_بلادورباشه.
_ممنون.
_اگه همه چیزعادی پیش می رفت قرار بود از آیندمون بگیم سوال های زیادی داشتم که همش بی جواب موند.
فاطمه خانم کلی اصرارکردکه ماروبرسونند اما مامانم قبول نکرد.
_ممنونم ولی تماس گرفتم باباش الان میرسه!.
تواین شرایط هم ازحرفش کوتاه نمی اومد. اخرسرسیدطاقت نیاوردوگفت:
_اخه هواسرده گلاره خانم هم تازه مرخص شدند.حداقل توماشین بشینید ماهم تااومدنشون منتظرمی مونیم.
مامانم رنگش پریدهرموقع که دروغ میگفت اینطوری میشدزودلومی رفت!.
_تااینجاهم به شمازحمت دادیم اگه نیومد آژانس می گیریم..
اخمی به چهره اش اومد
_مگه من مردم شماآژانس بگیرید تعارف روبذاریدکنارمی رسونمتون توراه هم زنگ بزنیدتادلواپس نباشند
برای اولین بارنگرانی روتونگاهش دیدم باورم نمی شدبراش مهم باشم غرق لذت شدم شوقی شیرین وجودم روگرفت. توماشین که نشستم سرم روبه شیشه تکیه دادم تمام غصه هام ازبین رفت!لحن گرم ونگاه پرمهرش نمی تونست ازروی ترحم باشه.انگارزندگی به من هم لبخندمی زد.
فاطمه خانم چندباری تماس گرفت واجازه خواست که دوباره بیان اما مامانم کلی بهانه می اوردوپای قسمت وتقدیررو وسط می کشید.
ازطرفی عمه هم دست ازسرم برنمی داشت ازعلاقه بهمن هم باخبرشده بود ومدام منو عروسم صدامی کرد!!.انگارنه انگارکه پسرش اذیتم کرده بود
هرروزکه میگذشت بیشترتولاک خودم فرومی رفتم.حالاکه سیدیک قدم برداشته بوداین بارخانوادم مانع می شدند.
توشرایط سختی گیرکرده بودم وجزگریه کاری ازدستم برنمی اومد
عمه هم باچرب زنبونیش تونست دل بابام رونرم کنه بیشترازاین حرصم گرفت که بدون مشورت بامن اجازه خواستگاری روداد اگه دست رودست میذاشتم حتمامنوتاپای سفره عقدهم می بردند.
نبایدتماشاچی میشدم تاآیندم ازبین بره بایدخیلی جدی باهاشون حرف میزدم من جزسیدبه کسی بله نمی گفتم واگه هم راضی نمی شدندبرای همیشه قیدازدواج رومیزدم.....
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
هدایت شده از بنرها
اقا این کانال چند روزه تو ایتا
سر وصدا کرده😬
♥️@ashigh_mazhabem
اخ اخ پستای چریکی و نظامیش
دیونه میکنه ادمو
http://eitaa.com/joinchat/3535077909C3fc68696d2
پاتوق بروبچ بسیجی شده🇮🇷