❀ مےخواسٺنشاندهدادبرا🌱..؛
یڪ¹روزپسازبرادرآمــــــــد ࣫͝ . .🤍🌙ᝰ-
#حَـضـرَتمـــٰـاه 🪐✦”
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر سوم زهرا ابوالفضل . . . 💚
2_144206449026714229.mp3
4.03M
می نویسم عشق و می خونم اباالفضل
#ابالفضل💛
' أمّا القلوبُ المنکسرة العباسُ کفیلها...
-اما قلبهای شکسته ...
عباس (ع)ضامن و سرپرست آنهاست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاه اومده بعدشم ماه اومده✨🤍
نگاه به قبر کوچیکش نکنین
عباس امالبنین خیلی خوش قد و بالا بود .
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
❤️
عالمبهعلینازدو ..
مولابهابَلفَضل(:💛
#علمـدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقای ابوفاضل . .
حقیقتا خیلی عزیزدلی ツ 🧡
#عزیزِدلِشیعه | #علمـدار
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
اقای ابوفاضل . . حقیقتا خیلی عزیزدلی ツ 🧡 #عزیزِدلِشیعه | #علمـدار
قریش کسانی را که صورت
خیلی زیبایی داشتند
و قد و بالای رشید، ماه صدا میزندند .
هر چند همه بنی هاشم خوش چهره بودند
ولی عباس از همان بچگی چیز دیگری بود .
این شد که صدایش میزدند
قمر بنی هاشم .
قمر بنی هاشم نام خیلی خوبی بود
برای کسی که قرار بود رحماء بینهم
باشد؛ برای خانواده پیامبر خدا . . !
ای ماه ترین عمویِ دُنیا؛عباس🫀.
#حضرتِماه | #علمـدار
عبـٰاس را از آنجھت گویند علمدار ؛
کہ یَلِ خیمھ مولاست ..
علمدار بودن آسان نیست ؛
ــ ـ حاٰمي .
ــ ـ مستجاٰر .
ــ ـ یار و یاور .
ــ ـ وفـا .
ــ ـ غضب .
و ..
باید همہ را یكجا داشتھ باشي ..
بھ راستۍ کهـ او فرزند مرديست کہ
گویند جمع اَضداد است ؛
عباس فرزند علي است، قلب یَلخیبـر،
اکنون اوست یَل خیمھ حسین، برادر
زینب، عموي رقیہ و سجاد و علۍاکبر ..
اکنون اوست کھ چون ماھ میدرخشد
در آسمان چشمانِ حسیـن 🌿 (:
#حضرتِماه | #علمـدار
سلام خدمت همگی همراهان 🌺
میخوایم برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان ختم ۱۴هزار تا صلوات تا ۴۰شب وهرشب تعدادی که ذکر میکنید اعلام کنید
زمان:از اذان مغرب تا اذان صبح
مدت چهله ختم:ازشب لیله الرغائب تا ۸اسفند
هر کدوم از عزیزان همراه تمایل به شرکت در این ختم صلوات را دارند میتوانند تعداد صلوات های خود را در آیدی زیر ذکر کنند
@Modfe313
تا الان بیست و دو هزاروسیصد و نه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۳۲
نمیدونم چه ساعتی ازنیمه شب بودکه باگریه خودم ازخواب بیدارشدم پیشانی و صورتم خیس عرق بود نگاهی به لیلاانداختم خوابش حسابی عمیق بود.
بااحتیاط ازپله هاپایین رفتم به تاریکی عادت نداشتم،واردآشپزخونه شدم که آب بخورم اماصدایی ازسمت حیاط شنیدم اروم اروم خودم روبه دررسوندم
سایه ای دیدم ازترس تمام تنم لرزیدجیغ کوتاهی کشیدم!وبه درچسبیدم.صدای قدم هاش به من نزدیک میشد
تاخواستم دوباره دادبزنم دستی جلوی دهانم روگرفت ازشدت ترس نفس نفس میزدم!
سرش رونزدیک گوشم اوردوگفت:
_نترس منم! .لامپ سوخته بودمی خواستم عوضش کنم!
حیرت زده نگاهم روبه چهره اش دوختم.
باخنده گفت:
_اخه دخترخوب چرابرق رو روشن نکردی؟!.
ناراحتیم ازخندش نبود دلم غصه فردا رو داشت نمی تونستم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم سرموروی شونه اش گذاشتم.بالحن غمگینی گفت:
_این عشق برات دردسرشده مش غصه می خوری وچشمات بارونیه.توروخداحلالم کن. خیالم ازبابت مامانم ولیلاراحته فقط تنها نگرانیم تویی. بعدازمن...
سرموبلندکردم وتوچشماش نگاه کردم.
_این حرف رونزن،من کنارتوخوشبختم.تازه معنی زندگی رومی فهمم.بیاازچیزهای خوب بگیم.
بادستش اشکام روپاک کرد
_باشه اول توبگو.
_وقتی برگشتی یه جشن ساده می گیریم فقط اقوام نزدیک رودعوت می کنیم بعدش هم میریم مشهد!اخه تاحالانرفتم.هیچ وقت قسمتم نشده...
_اره عزیزم حتمامی ریم
چفیه رو دورگردنش انداختم بغضم گرفت ودوباره اشکام جاری شد نگاهم روازش دزدیم.
صدام کردبازهم بی قرارشدم دستش رو گذاشت زیرچونم وسرم رواوردبالا!
_گلاره داری اذیتم می کنی من طاقت اشکات روندارم. دلم میخواد همسرم صبور و مقاوم باشه.
به سختی لبخندزدم:
_محسن.(بعداین همه مدت اونم موقع رفتن اسمش روصداکردم)
_جان محسن.
_بهم قول بده زودبرمی گردی.باشه؟.
لب هاش روروی هم فشرد بااینکه سکوتش زیادطول نکشیداماهزاران حرف داشت!.
_هرچی خواست خداباشه همون میشه.
لیلاقران به دست اومدحیاط، فاطمه خانم هم نای راه رفتن نداشت.بااینکه نگران بنظرمی رسیداماناراضی نبود.
به صبوریش غبطه خوردم.
اززیرقران ردشد.مادرش رودرآغوش گرفت لحظه سختی بود.ازماخواست بیرون نیاییم درروکه بازکرداحساس کردم قلبم ازکارافتاد دلم طاقت نیاورد دویدم توکوچه،صداش کردم یک لحظه ایستادامابه عقب برنگشت حتمامی ترسیدارادش سست بشه دوباره به راهش ادامه داد!...
تازه یادم افتادپشت سرش آب نریختم امادیگه فایده ای نداشت رفته بود!....
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۳۳
صدای زنگ تلفن تو خونه پیچید زود کفش هام رو در اوردم وبه سمت تلفن دویدم نزدیک بود زمین بخورم!.
_الو..محسن..تویی؟.
صدای خنده بهمن ازاون ور خط اومد حرصم گرفت
_هنوزنیومده؟!پس بهش خوش گذشته که فراموشت کرده!.
باعصبانیت گفتم:
_ خوب اگه اینطوره توچرانمیری؟! مهمون داعشی ها میشی حسابی ازت پذیرایی می کنند! امثال محسن جونشون روکف دستشون گذاشتند تاما امنیت داشته باشیم. واقعا برای طرز فکرت متاسفم.
_خیلی خوب بابا چرازود جبهه میگیری؟زنگ زدم خداحافظی کنم می خوام برم آلمان، شاید هم برنگردم ولی هیچ وقت ازت ناامید نمیشم! اگه.....
_مواظب حرف زدنت باش حدواندازه خودت روبدون!.
گوشی روباحرص کوبیدم روتلفن.چیزهایی که می شنیدم عذابم میداد امامطمئن بودم محسن برمیگشت و ازاین طعنه ها خلاص می شدم.
بغضم ترکید واشکام جاری شد.چندوقتی می شدکه ازش بی خبربودم قبلاتاجایی که امکان داشت زنگ میزد همین که صداش رومی شنیدم خیالم راحت میشد اما حالا می ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه!
دلم که می گرفت سراغ دفترخاطراتم می رفتم ناگفته های دلمو می نوشتم دفتر واشک شاهد دلتنگیم بودند
✍"محسن جان عیدنزدیکه امامن هیچ هیجانی ندارم.نمی دونی چقدر رویاپردازی می کنم مثلاموقع تحویل سال سفره هفت سین می چینیم، باهم نمازمی خونیم بعدش ازلای قران اولین عیدی رو بهم میدی.منم لبخندمیزنم ومیگم ایشالا سال خوبی داشته باشیم پرازخیروبرکت.توهم باصدای بلندمیگی الهی آمین.خوشبختی یعنی همین.حتی اگه تاابدهم طول بکشه منتظرت می مونم...✍
مامانم سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت.
_ازصبح هیچی نخوردی مریض میشی.یکم به خودت برس.
در اتاق رو که باز کرد انگارچیزی یادش افتاد برگشت سمتم:
_راستی لیلازنگ زده بود گفت آماده باش تایک ساعت دیگه میرسه ایشالا خوش خبر باشه!.
قلبم تند تندمی زد خواستم حرفی بزنم اما نتونستم هیچ صدایی ازگلوم خارج نمیشد تکونی به خودم دادم
و سمت کمد رفتم مانتویی که دم دست بود روبرداشتم مامانم باتعجب به حرکاتم نگاه می کرد.
مانتو روازدستم کشید.:
_ اول غذا بخورتایکم جون بگیری هنوزکه نیومده سریع اماده میشی!
عقلم کارنمی کردنمی دونستم بایدچی کارکنم دلم گواهی بدی میداد اصلا آروم وقرار نداشتم........
,,,,,در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست
می نشینی رو به رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز میخندی وَ میپرسی که:حالت بهتر است ؟
باز میخندم که : " خـــــیلی " ... گرچه ... میدانی که نیست !
شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟
وقتِ رفتن میشود با بغض میگویم : نرو ...
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست
شاعر: بیتا امیری نژاد " ,,,,,,,
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
هدایت شده از بنرها
پٰاتوق دختَر پسَرای بَسیجی🇮🇷
پروفِ مَذهبی و نِظامی 😎
اشعٰار فووول عٰاشقونه
𝐉𝐨𝐢𝐧↴https://eitaa.com/joinchat/3524067452Ca2c81942b2
تا لینک پاک نشده بُدو بیا
نگی نگفتیاااا😉(: