eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام یامهدی❤️‍🩹 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌱 می‌گفت: استغفار کن غم از‌دلت‌میره! اگر‌استغفار‌کردی‌و‌غم‌از‌دلت‌نرفت یعنی‌داری‌خالی‌بندی‌میکنی بگرد‌گناهتو‌ پیدا کن‌ و‌ (پیش خدای خودت) اعتراف‌کن‌بهش...! 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
گفتن‌تمومِ‌زندگیت؛ گفتم‌آقام‌امام‌رضا.. ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دیدین‌‌بعضی‌ازآدم‌ھا، دلِ‌بزرگی‌برای‌ِ‌بخشیدن‌‌دارند؟!.. بهترین‌‌هدیه‌هارو میدن، از لبخنددیگران‌لذت‌میبرن‌ دستاشون‌‌بازِبازه . . . اینا‌به‌خدا‌نزدیکترند:) ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
چآدریعنے ؛ چ :چھرھ آ : آسمانے د : دختر ر : رسول‌اللھ🫀؛ ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
-❤️‍🩹
دلم‌میخوادبرم‌کربلا،وفقط‌اینوبه‌آقابگم مرابخاطردلِ‌شکسته‌ام‌ببخش مراکه‌ازندیدنِ‌توخسته‌ام‌ببخش:))))❤️‍🩹 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
-
‌‌‌‌‌ -آرزوۍمحالے‌ست‌اما..🖇     ڪاش‌عاقبت‌مانیزتابوتے‌شودڪه پرچم‌سه‌رنگ‌قاب‌آن‌مےباشد🇮🇷💔!' ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
گفت:تو با کدوم آهنگ حال می کنی؟ گفتم:با مداحیام .. تعجب کرده گفت:با مداحیات ؟ گفتم:آره گفت:حالا این مداحیات چی می خوند ؟ گفتم : دیگه از‌ گریه هام معلومه، حالم بده .. ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
گفت:تو با کدوم آهنگ حال می کنی؟ گفتم:با مداحیام .. تعجب کرده گفت:با مداحیات ؟ گفتم:آره گفت:حالا این
نماهنگ حالم بده.mp3
2.96M
دیگہ‌ازگریه‌هام‌معلومہ‌حالم‌بدھシ!🥲' هرکسی‌میبینتم‌میگه: این‌عاشق‌شده.. توتنھایی‌هام‌باتوحرفام‌زدم! هیچڪس‌مثل‌تونبود..🫴 رفتم‌دوراموزدم((:💔 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
دیگہ‌ازگریه‌هام‌معلومہ‌حالم‌بدھシ!🥲' هرکسی‌میبینتم‌میگه: این‌عاشق‌شده.. توتنھایی‌هام‌باتوحرفام‌زدم! ه
سلام‌سلام‌من‌اومدم البته بایه‌ 😅؛ اگہ‌ داروي‌شماباشه‌که‌قطعاهم‌هست.. دڪترداروي‌شماکیه؟ جواباتون‌اینجابگید👇 میذارم‌کانال؛ @khadem_reza0313 ازخودم‌که این‌سه‌نفرعالین.. ولی‌خداییش‌قبول‌دارین همه‌مداحاخیلی‌خوبن؟ ینی‌هرکس‌بهم‌میگه‌یه‌مداح‌بگوکه‌دوست‌داشته‌باشی واسش‌لیست‌میکنم🫴 یعنی تو کانال میزاریم هیچ‌مدآحی‌ازبقیه‌بالاترنی... همه‌یجورن.. همه‌نوکرابی‌عبدالله‌ن.. همه‌توهمین‌دستگاه‌خدمت‌میکنن((:💔
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۳ وارد حرم میشوم،... قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید: _سلام،من اینجام! نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم: _مامان شدنت مبارک دستم را میگیرد و آرام میگوید : _آرومتر، آبرومو بردی. فرحناز با خنده به سمتمان می آید: _ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم... مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد: _اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه لحظه ای مکث میکند و میگوید: _بریم زیارت،بعد بریم خونه ما... صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد: _نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی! مهدیه لبخندی میزند : _قدمش روی چشمام همانطور که زیپ کیفم را میکشم، میگویم: _دلت بسوزه فرحناز خانم. کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید: _زهرا بریم زیارت؟ مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد: _بریم عزیزم. لب میزنم: _آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم فرحناز زبان درازی میکند: _الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره، اصلا معلومه خسته شدی! چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم... دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند. صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم: _زهرا جان بریم؟ سرم را برمیگردانم:بریم... پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد: _خدافظ زهرا بوسه بر صورتش میزنم و میگویم: _خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه. با شیطتنت لب میزنم: _میدونم برم دلتون برام تنگ میشه فرحناز بلند میگوید: _نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه! زیر چشمی نگاهش میکنم: _من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات! مهدیه میزند زیر خنده... از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد... ماشین جلوی خانه می ایستد: _بفرمایید خانم. زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم، مهدیه سریع میگوید: _زهرا بدون معطلی میگویم: _بله دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند... مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند: _زهرا جان بفرما.. وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را. زهرا در اتاق را باز میکند: _برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ... خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم... عکس دیده میشود... مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود: _زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق... لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم. _زحمت کشیدی عزیزم مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید: _رحمتی خانم و بعد سریع ادامه میدهد: _زهرا با 🌸همسر شهید 🌸هماهنگ کردی ؟ جرعه ای از شربتم را مینوشم: -بله عزیزم.. فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم. در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم: _ساعت ۱۱صبح در حرم ... مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید: _فکر کنم خوابت میاد لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم: _نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم... کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود: _ضبط صوت یادت نره... خمیازه ای میکشم و جواب میدهم: _نه عزیزم گذاشتم تو کیف... کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم... با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم: _جانم آرام میگوید: _عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب.. چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم. آبی به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم... روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم. چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم. در حیاط زیر درخت مینشینم... صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد: _هیچی جا نذاشتی زهرا؟ به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم: _نه،بیا بریم دیر شد... وارد کوچه میشوم، ماشین جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم... ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو_میم