eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌻✨• الھـی‌عظـم‌البلاء نبودنـت،ھمـان‌بـلای‌عظیـم‌اسـت؛ کـه‌زمین‌راتنـگ‌کـرده! 💙 ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
♦️♥️♦️ ♦️مهم تر از شما مگر هست؟! وقتی هر سو که می رویم ،زندگی مان رنگی از شما دارد... ♦️آقای من! دل و فکرمان، برای شماست! بپذیرید، تا ابد جز به هوایتان هوایی نگیرد. ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
🌸🍃 ای غایب از نظر! ما را به که سپرده ای؟! قیام کن! که بی حضورت، دنیا جهنّم است ... ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
🏝ما تصمیم گرفته‌ایم! یا صاحب‌الزّمان! دل ما از مظلومیّت و غربت و تنهایی شما به درد آمده، و ما به قوه‌ی الاهی و به دعای خیر شما تصمیم گرفته‌ایم که ندای مظلومیت و تنهایی و ”هل من ناصر ینصرنی” شما را به گوش مردم و همه‌ی دوست‌داران و شیعیانتان برسانیم، تا با همان همدلی که ما را در وفاداری به خودتان خواسته‌اید و با اتحاد دل‌های مشتاق و شیفته‌تان، تمنّای ظهورتان را به درگاه خداوند ببریم. و می‌خواهیم یاد و نام مقدّس شما را به دیگران معرّفی کنیم، تا همه‌ی دنیا شما را، ای بهار مردم جهان، با همه‌ی زیبایی‌هایتان بشناسند. و مشتاق خیرات کثیر پس از ظهورتان و همه‌ی خوبی‌های بی‌نظیری که برای‌شان به ارمغان می‌آورید، باشند و همه یک دل و یک صدا برای سلامتی و فرجتان دعا کنند. آری ما برای جوانی و عمرمان، که بیشترش به غفلت گذشته است، هیچ کاری مقدّس‌تر و هیچ خدمتی بزرگ‌تر از این کار سراغ نداریم که شما را به دیگران معرّفی کنیم. ما تصمیم گرفته‌ایم نام و یاد شما را در دل‌ها زنده کنیم؛ یاری‌مان کنید! ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 افزایش حضور شیاطین جن و شیاطین اِنس، در زمین ❗️ 💫 علامت واضح ! ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
عزیزان امروز نمیتونم فعالیت کنم ولی امشب با رمان جبرانش میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ کارم که توی توالت بو گنده و تقریبا خرابه تموم شد، خواستم به سر جای قبلیم برگردم، ولی سکوت و خلوت بودن محوطه به فکر وادارم کرد که می تونم از اینجا فرار کنم.... از جمله که شنیده بودم بردیا گفت اینجا تنهاست! با این فکر خیلی آروم و محتاطانه قدم برداشتم و از فاصله ی دور تونستم در ورودی رو ببینم. هنوز هم خبری از بردیا نبود که به قدمت سرعت بخشیدم، ولی تا که چند قدم دیگه برداشتم، صداش رو از فاصله ی دور شنیدم که صدام زد. ترسیدم و خیلی سریع پشت ستون سنگر گرفتم. انگار بردیا تازه متوجه غیبتم شده بود و سراسیمه اسمم رو صدا می زد. متوجه شدم که توی دستشویی رو هم گشت و وقتی ‌پیدام نکرد، شروع به جست و جو توی محوطه کرد. نمی دیدمش، ولی صدای قدم‌های سراسیمه و به بعد هم صدای حرف زدنش رو شنیدم که گویا توی گوشی می گفت: سیا پس تو کدوم گوری؟! دختره غیب شده! زود بیا تا پیداش کنیم. ثانیه ای سکوت حاکم شد و سپس گفت: نه! نمی تونه از اینجا در بره، در قفله و کلیدش هم دست منه، به خدا پیداش کنم روزگارش رو سیاه می کنم... من می‌دونم و اون. صداش لحظه به لحظه بهم نزدیک تر می شد و من که تهدیدش رو جدی گرفته بودم، خودم رو به ستون چسبوندم و با ترس آب دهنم رو قورت دادم. دستم رو روی دهنم گذاشتم و نگاهم روی آجر پایین پام ثابت موند. تنها وسیله برای دفاع از خودم همین آجر بود. به آرومی آجر رو از روی زمین برداشتم و دوباره ثابت سر جام وایستادم که یهو بردیا از کنارم در اومد و گفت: خوش می گذره؟! هینی کشیدم که مجال نداد و ‌با گرفتن یقه ام، من رو بالا کشید و مجبورم کرد روی پنجه ی پام بایستم و از بین دندوناش غرید: فکر کردی بعد اون همه حرفی که به خاطرت شنیدم و تحقیر شدم، می زارم سالم از اینجا بری؟! فشار دستش هر لحظه بیشتر می شد و نمی تونستم چیزی بگم.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ ترسیده بودم و این حرف بردیا هم مزید بر علت شده بود گفت: اول کارم رو باهات می کنم، بعدش هم می کشمت و تمام! به قدری حرفش عصبیم کرد که دندونام رو روی هم سابیدم و آجر رو توی دستم فشار دادم و قبل اینکه بردیا به خودش بیاد یا اصلا خودم بفهمم دارم چیکار می کنم، دستم رو بالا بردم و با تمام توانم آجر رو توی سرش کوبیدم. ضربه ام به قدری محکم بود که آجر از وسط دوتا شد. نگاه ترسیده ام رو به چشمای از حدقه بیرون زده ی بردیا دوختم که رفته رفته حلقه ی دستش از روی یقه ام شل می شد تا اینکه به یکباره روی زمین افتاد. دستام می لرزید و با ترس به بردیا نگاه می کردم که بی هوش پخش زمین شده بود و از سرش هم اندک خونی بیرون زده بود. باورم نمی شد این من بودم که یه جوون رو کشتم... تمام تنم می لرزید، ولی بیشتر از این کارم، ترس اینجا موندن عذابم می داد. تیکه آجر توی دستم رو به اون طرف پرت کردم ‌و مشغول گشتن جیبای بردیا شدم. دسته کلیدی رو به سختی از جیب شلوارش بیرون کشیدم که در همین حال گوشیش که از دستش پرت شده بود، به صدا در اومد. همونجور که نشسته بودم، روی چهار دست و پام راه رفتم و خودم رو به گوشیش رسوندم. از دیدن اسم بهمن روی صفحه ی گوشی ساده، وحشت کردم و با عجله روی پام وایستادم، ولی لحظه ی آخر برگشتم و گوشی رو برداشتم. می دونستم اینجایی که هستم بیرون شهره و این وقت شب برای رسیدن به خونه باید به کسی زنگ می زدم تا به دنبالم بیاد. گوشی همچنان زنگ می خورد که رد تماس زدم و با عجله تنها شماره ای که اون لحظه توی ذهنم بود رو گرفتم. به شماره ی حیدر به قدری زل زده بودم که کاملا حفظش شده بودم.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ انگار حیدر منتظر تماس کسی بود که سریع و با اولین بوق جواب داد: - الو.... نگاهم رو از خون زیر سر بردیا گرفتم و به سختی لب زدم: اَ... الو... صدای حیدر متعجب شد و سریع گفت: فاطمه زهرا خودتی؟! همین جمله و این فاطمه زهرا خالی از خانم، کافی بود تا بغضم بشکنه و با گریه بگم: نمی دونم کجام... من رو اشتباهی گرفتن... تو رو خدا کمکم کنین.... با لحن دلجویانه ای گفت: آروم باش... می دونم چی شده... خیلی زود میایم دنبالت. - من نمی دونم اینجا کجاست... - نگران نباش! با این تماس رد یابیت کردیم، تا چند دقیقه ی دیگه اونجاییم. وسط گریه نفس راحتی کشیدم و گوشی رو از روی گوشم پایین آوردم. نمی دونستم پلیس کی به اینجا می رسه و باید قبل رسیدن کسی به اسم سیا، از اینجا خارج می شدم، برای همین تعلل نکردم و به سمت در رفتم، ولی به محض اینکه رو به روی در بزرگ محوطه قرار گرفتم، در باز شد و چراغهای ماشین تاریکی شب رو شکست و نورش چشمم رو زدم. ساق دستم رو جلوی چشمم گرفتم تا نورش اذیتم نکنه ‌و صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم. با احساس قرار گرفتن کسی در مقابلم و افتادن سایه اش به روم، دستم رو انداختم و به ابروهای گره خورده و چشمای خشن مرد قد بلند رو به روم چشم دوختم. وقتی حرف زد و با لحن خشک و جدی گفت« جایی تشریف می بردی؟!» تونستم از صداش بشناسمش و وحشت تمام وجودم رو گرفت.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ نمی دونستم پلیس کی به اینجا می رسه و باید قبل رسیدن کسی به اسم سیا، از اینجا خارج می شدم، برای همین تعلل نکردم و به سمت در رفتم، ولی به محض اینکه رو به روی در بزرگ محوطه قرار گرفتم، در باز شد و چراغهای ماشین تاریکی شب رو شکست و نورش چشمم رو زدم. ساق دستم رو جلوی چشمم گرفتم تا نورش اذیتم نکنه ‌و صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم. با احساس قرار گرفتن کسی در مقابلم و افتادن سایه اش به روم، دستم رو انداختم و به ابروهای گره خورده و چشمای خشن مرد قد بلند رو به روم چشم دوختم. وقتی حرف زد و با لحن خشک و جدی گفت« جایی تشریف می بردی؟!» تونستم از صداش بشناسمش و وحشت تمام وجودم رو گرفت. حدس می زدم بهمن وحشتناک باشه، ولی حالا که با چشم خودم می دیدمش به صحت حدسم اطمینان پیدا کرده بودم. بهمن نمونه ی یه مرد شیک پوش و خشن بود که بارونی قهوه ای بلندش، قد بلندش رو بیشتر به رخ می کشید. با ترس یه قدم به عقب برداشتم و در همین حال گوشی توی دستم به صدا در اومد و مردی از پشت سر بهمن گفت: این صدای گوشی بردیا نیست؟! قلبم به قدری محکم می کوبید که حس می کردم مانتوم رو هم تکون می ده و بهمن به وضوح تپش قلبم رو می بینه. بهمن دستش رو به سمتم دراز کرد و من فهمیدم گوشی رو می خواد. چاره ای جز اطاعت نداشتم که به آرومی گوشی رو توی دستش گذاشتم. معلوم بود همون اول که گوشی رو بگیره، چک می کنه ببینه به کسی زنگ زدم یا نه. صدای بوق گوشی که روی بلند گو بود، توی سرم اکو رفت و صدای حیدر، جون رو از بدنم ربود که گفت: ما خیلی بهت نزدیکیم... تو داخل محوطه ای یا.... بهمن تماس رو قطع کرد و آنچنان نگاهی بهم انداخت که قالب تهی کردم. فکش منقبض شد و از بین دندوناش غرید: می خواستم آزادت کنم و بزارم بری، ولی خودت خراب کردی... دهنم برای گفتن جمله ای باز و بسته شد، ولی دریغ از حتی یه کلمه حرف! بهمن با عجله رو به مرد پشت سرش گفت: داوود! پیگیری کن ببین این خط مال کیه! داوود به کسی زنگ زد و شماره ی حیدر رو براش خوند و طولی نکشید که رو به بهمن گفت: مال سرگرد حیدر حسینیه! بهمن ابرویی بالا انداخت و با لبخند کجی گوشه ی لبش رو به داوود گفت: از اینجا سالم بریم بیرون یه شیتیل گنده پیشم داری. داوود با لحنی که اعتماد به نفس توش موج می زد جواب داد: محاله بتونن به گردمون برسن. بهمن با رضایت از حرف داوود، رو بهش گفت: کار اون بی عرضه ی تنه لش رو یه سره کن. داوود با گفتن چشم به سمت داخل محوطه دوید و طولی نکشید که صدای شلیک گلوله بلند شد. با ترس هینی کشیدم و دستام رو جلوی دهنم گذاشتم. جای سوال باقی نمونده بود و مطمئن بودم که داوود کار بردیا رو تموم کرده. بدنم به وضوح می لرزید که عقب عقب رفتم و در همین حال بهمن کلاه مشکی رنگی که فقط جای دوتا چشم و دهنش سوراخ بود رو روی سرش کشید و به سمتم اومد. احمقانه بود که فکر کنم می تونم از دستش در برم، ولی غیر ارادی بود که روی پام چرخیدم تا فرار کنم. اما هنوز یه قدم بر نداشته بودم که از پشت بازوم رو کشید و غرید: کجا؟! من و تو حالا حالاها با هم کار داریم. بلاخره زبونم باز شد و عاجزانه نالیدم: شما رو به خدا بزار برم... - می خواستم بزارم بری، ولی خودت نخواستی. با بغض گفتم: غ... غلط کردم... تو رو خدا بزار برم! - مثل بچه ی آدم بشین توی ماشین و اعصاب من رو خرد نکن! اشک ریختم و نالیدم: خواهش می کنم... به خدا من کاره ای نیستم! بازوم رو بقدری محکم فشار داد که آخم در اومد و با لحن عصبی و خش داری گفت: گند زدی به همه چی انتظار داری بزارم بری؟! با گفتن این حرف، به سمت ماشین قدم برداشت و من رو هم به دنبال خودش کشید و روی صندلی عقب ماشین انداختم. تمام امیدم به اومدن حیدر بود و با خودم می گفتم الان پلیس این مردک بد صدا رو می گیره و من نجات پیدا می کنم، ولی انگاری زیادی خوش خیال بودم، چرا که بهمن نقشه کشیده بود توسط من و با استفاده از گروگان گیری از دست پلیس فرار کنه. حواسم به بهمن بود که با گوشی بردیا شماره ای رو گرفت و پس از اندکی مکث برای جواب دادن شخص پشت خط، گفت: خوب گوشات رو باز کن ببین چی می گم! اگه می خوای این دختر سالم از اینجا بیرون بره، نیروهات رو کنار بکش و بزار ما بریم، وگرنه اگه قرار باشه درگیری اتفاق بیفته یا اتفاقی برای من بیفته، قبل هر چیزی این دختر رو می کشم. - ........ بهمن گوشی رو به سمت من گرفت و گفت: یه زری بزن که باور کنه اینجایی! با تعجب فقط نگاهش می کردم که داد زد: مگه کری؟! حرف می زنی یا به حرف بیارمت؟! صدای حیدر رو از داخل گوشی شنیدم که گفت: فاطمه زهرا خانم اگه اونجایی یه چیزی بگو! دهن باز کردم و به سختی لب زدم: من...می ترسم! لطفا کمکم کنین! بهمن مخاطبش رو حیدر قرار داد و گفت: اگه سلامتیش برات مهمه، سعی نکن من رو گیر بندازی.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ بهمن با گفتن این حرف تماس رو قطع کرد و کنار من نشست. خواستم بازم التماسش کنم، ولی با نشستن لوله ی تفنگش روی شقیقه ام و کشیده شدن ضامنش، خفه خون گرفتم و دوباره دستام شروع به لرزیدن کرد. داوود هم پشت فرمون نشست و منتظر موند تا اینکه بهمن بهش اجازه ی حرکت داد. ماشین توی محوطه دور زد و به آرومی از در بزرگ خارج شد و من تازه تونستم چند ماشین پلیس رو ببینم که دو طرف جاده رو محاصره کرده بودن. در بین نیروهای پلیس که کنار ماشینا آماده باش بودن، چشم چرخوندم تا حیدر رو پیدا کنم، ولی موفق نشدم که در همین حال شیشه ی سمت من پایین کشیده شد و ماشین هم از حرکت وایستاد. بهمن گوشی رو روی گوشش گذاشت و گفت: می بینی سرگرد؟! اگه نمی خوای مرگش رو با چشم خودت ببینی دست از پا خطا نکن. به آرومی سر چرخوندم و نگاه ترسیده ام محو چشمای حیدر و ابروهای گره خورده اش شد. انگار تمام این مدت منتظر یه نگاه آشنا بودم تا بغضم بشکنه و اشکم روی گونه ام بریزه. گوشی روی گوشش بود و حرف می زد. می دونستم داره با بهمن حرف می زنه و بهمن در جوابش گفت: خوبه! همین یه کلمه کافی بود تا داوود بفهمه باید حرکت کنه. نگاه من و حیدر همچنان به هم بود و این بار بر عکس همیشه این من بودم که ازش دور می شدم. مثل اینکه تهدید بهمن کار ساز بود و ما به راحتی از وسط نیرو های پلیس گذشتیم‌، ولی بهمن شک نداشت پلیس به این راحتی کنار نمی کشه که رو به داوود گفت: می دونی که برای خلاص شدن از سرشون باید کجا بری؟! داوود جواب داد: جوری از جلوی چشمشون غیب می شیم که نفهمن اصلا وجود داشتیم. با اینکه هنوز هم لوله ی تفنگ روی شقیقه ام بود، ولی امید داشتم که آزاد می شم و فکرش رو هم نمی کردم بهمن انقدر زرنگ باشه. توی طول مسیر، بهمن به کسی زنگ زد و فقط یه جمله به شخص پشت خط، گفت: باید از دست پلیس فرار کنیم. مثل مجسمه بی حرکت نشسته بودم و سعی داشتم استرسم رو با فرو کردن ناخون هام به کف دستم کمتر کنم. نمی دونم چه مدت گذشت تا اینکه ماشین وارد پارکینگ برجی شد و توی پارکینگ پر پیج و خم، به سمت پایین پارکینگ حرکت کرد. فکر می کنم یکی دو طبقه رو پایین رفتیم تا اینکه ماشین وایستاد و بهمن مجبورم کرد از ماشین پیاده بشم. به دنبال بهمن از ماشین بیرون کشیده شدم و تونستم توی تاریکی همون خانم شیک پوشی رو ببینم که قبلاً هم دیده بودمش. خانمه تنها نبود و یه مرد قد بلند که دقیقا شبیه بهمن لباس پوشیده بود به همراه یه دختر هم همراهش بودن. بهمن که معلوم بود زیر کلاه اذیت شده، کلاه رو از سرش بیرون کشید و رو به خانمه گفت: زیاد وقت نداریم، عجله کن. خانمه بهم نزدیک شد و رو بهم گفت: لباست رو در بیار. با ترس و چشمای گشاد نگاهش کردم که با اخم گفت: نمی شنوی چی می گم؟! با بهت لب زدم: چ... چرا؟! - در بیار تا بهت بگم! فکر می کردم قراره بلایی سرم بیارن و ممانعت می کردم. عقب عقب رفتم و نالیدم: خ... خواهش می کنم. خانمه به سمتم اومد و شالم رو از سرم کشید و گفت: نترس! فقط می خوام لباست رو با این عوض کنی. منظورش از «این» دختره بود. نگاهم رو به دختره دوختم که شالش رو درآورد و مشغول باز کردن دکمه های مانتوش شد. فهمیدم می خوان اون رو به جای من جا بزنن و باید لباسم رو باهاش عوض می کردم، ولی محال بود جلوی چشم سه تا مرد نامحرم، لباس عوض کنم. خانمه رو بهم غرید: پس چرا معطلی؟! بگم برات در بیارن؟! با ترس لب زدم: من جلوی اینا در نمیارم. خانمه بهم چشم غره رفت و گفت: گم شو پشت ستون در بیار. به پشت ستون قطوری که فاصله ی کمی باهامون داشت رفتم و مشغول عوض کردن لباسم با لباس دختره شدم. مانتوی دختره حسابی کوتاه بود و این معذبم می کرد، ولی چاره ای جز اطاعت نداشتم. کارم که تموم شد از پشت ستون بیرون اومدم و متوجه شدم که دختره و داوود و مردی که کلاهی شبیه کلاه بهمن سرش کرده بود، توی ماشین نشستن و از پارکینگ خارج شدن. فکر می کردم حالا آزادم می کنن و مردد مونده بودم که خانمه رو به بهمن گفت: این رو هم باید با خودمون ببریم؟