رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارتچهلوپنجم
بهمن با گفتن این حرف تماس رو قطع کرد و کنار من نشست.
خواستم بازم التماسش کنم، ولی با نشستن لوله ی تفنگش روی شقیقه ام و کشیده شدن ضامنش، خفه خون گرفتم و دوباره دستام شروع به لرزیدن کرد.
داوود هم پشت فرمون نشست و منتظر موند تا اینکه بهمن بهش اجازه ی حرکت داد.
ماشین توی محوطه دور زد و به آرومی از در بزرگ خارج شد و من تازه تونستم چند ماشین پلیس رو ببینم که دو طرف جاده رو محاصره کرده بودن.
در بین نیروهای پلیس که کنار ماشینا آماده باش بودن، چشم چرخوندم تا حیدر رو پیدا کنم، ولی موفق نشدم که در همین حال شیشه ی سمت من پایین کشیده شد و ماشین هم از حرکت وایستاد.
بهمن گوشی رو روی گوشش گذاشت و گفت: می بینی سرگرد؟! اگه نمی خوای مرگش رو با چشم خودت ببینی دست از پا خطا نکن.
به آرومی سر چرخوندم و نگاه ترسیده ام محو چشمای حیدر و ابروهای گره خورده اش شد.
انگار تمام این مدت منتظر یه نگاه آشنا بودم تا بغضم بشکنه و اشکم روی گونه ام بریزه.
گوشی روی گوشش بود و حرف می زد.
می دونستم داره با بهمن حرف می زنه و بهمن در جوابش گفت: خوبه!
همین یه کلمه کافی بود تا داوود بفهمه باید حرکت کنه.
نگاه من و حیدر همچنان به هم بود و این بار بر عکس همیشه این من بودم که ازش دور می شدم.
مثل اینکه تهدید بهمن کار ساز بود و ما به راحتی از وسط نیرو های پلیس گذشتیم، ولی بهمن شک نداشت پلیس به این راحتی کنار نمی کشه که رو به داوود گفت: می دونی که برای خلاص شدن از سرشون باید کجا بری؟!
داوود جواب داد: جوری از جلوی چشمشون غیب می شیم که نفهمن اصلا وجود داشتیم.
با اینکه هنوز هم لوله ی تفنگ روی شقیقه ام بود، ولی امید داشتم که آزاد می شم و فکرش رو هم نمی کردم بهمن انقدر زرنگ باشه.
توی طول مسیر، بهمن به کسی زنگ زد و فقط یه جمله به شخص پشت خط، گفت: باید از دست پلیس فرار کنیم.
مثل مجسمه بی حرکت نشسته بودم و سعی داشتم استرسم رو با فرو کردن ناخون هام به کف دستم کمتر کنم.
نمی دونم چه مدت گذشت تا اینکه ماشین وارد پارکینگ برجی شد و توی پارکینگ پر پیج و خم، به سمت پایین پارکینگ حرکت کرد.
فکر می کنم یکی دو طبقه رو پایین رفتیم تا اینکه ماشین وایستاد و بهمن مجبورم کرد از ماشین پیاده بشم.
به دنبال بهمن از ماشین بیرون کشیده شدم و تونستم توی تاریکی همون خانم شیک پوشی رو ببینم که قبلاً هم دیده بودمش.
خانمه تنها نبود و یه مرد قد بلند که دقیقا شبیه بهمن لباس پوشیده بود به همراه یه دختر هم همراهش بودن.
بهمن که معلوم بود زیر کلاه اذیت شده، کلاه رو از سرش بیرون کشید و رو به خانمه گفت: زیاد وقت نداریم، عجله کن.
خانمه بهم نزدیک شد و رو بهم گفت: لباست رو در بیار.
با ترس و چشمای گشاد نگاهش کردم که با اخم گفت: نمی شنوی چی می گم؟!
با بهت لب زدم: چ... چرا؟!
- در بیار تا بهت بگم!
فکر می کردم قراره بلایی سرم بیارن و ممانعت می کردم.
عقب عقب رفتم و نالیدم: خ... خواهش می کنم.
خانمه به سمتم اومد و شالم رو از سرم کشید و گفت: نترس! فقط می خوام لباست رو با این عوض کنی.
منظورش از «این» دختره بود.
نگاهم رو به دختره دوختم که شالش رو درآورد و مشغول باز کردن دکمه های مانتوش شد.
فهمیدم می خوان اون رو به جای من جا بزنن و باید لباسم رو باهاش عوض می کردم، ولی محال بود جلوی چشم سه تا مرد نامحرم، لباس عوض کنم.
خانمه رو بهم غرید: پس چرا معطلی؟! بگم برات در بیارن؟!
با ترس لب زدم: من جلوی اینا در نمیارم.
خانمه بهم چشم غره رفت و گفت: گم شو پشت ستون در بیار.
به پشت ستون قطوری که فاصله ی کمی باهامون داشت رفتم و مشغول عوض کردن لباسم با لباس دختره شدم.
مانتوی دختره حسابی کوتاه بود و این معذبم می کرد، ولی چاره ای جز اطاعت نداشتم.
کارم که تموم شد از پشت ستون بیرون اومدم و متوجه شدم که دختره و داوود و مردی که کلاهی شبیه کلاه بهمن سرش کرده بود، توی ماشین نشستن و از پارکینگ خارج شدن.
فکر می کردم حالا آزادم می کنن و مردد مونده بودم که خانمه رو به بهمن گفت: این رو هم باید با خودمون ببریم؟
#روزانهسهپارت_هرشبساعت۲۱