دیشبتوحسینیهمعلاگفتنکه:
هرجاکههستی،سهباربگو
"صلیاللهعلیکیااباعبدالله. . ."
حاجتتومیده!
دیشببراراستیآزمایی،اینعبارتوگفتم.
"وحاجتموبعدچنددقیقهداد!"
صبحبازمگفتم،چندیقهپیشبازمحاجتموداد🙃
توعمرم،سریعترازاینندیدهبودم!
.
بخداحقیقتداره،امتحانکن!
نشد،هرچیخواستیبهمبگو💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
محمد حسین پویانفر577_46475490406765.mp3
زمان:
حجم:
4.91M
از هر بلا فروا الی یک سجده رو به کربلا
شد بهترین رنگ زمین رنگ غروب کربلا
#محمد_حسین_پویانفࢪ
#محࢪم
#دلتنگۍ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مجتبی رمضانی772_46475486958573.mp3
زمان:
حجم:
3.17M
روضه رفتن ما که از سر عادت نیست
ما به این خونه یه عمریه ارادت داریم
نفس المهموم لظلمنا تسبیح
واسه روضه حسین کلی روایت داریم
#مجتبۍ_ࢪمضانی
#ڪࢪبلا
#دلتنگۍ
#محࢪم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
5.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز بیام روی کرم تو حساب کنم...
#محرم
#استوری
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اینروزاحالمیجوریهکهیهوچشمامو
میبندموازعمقجانمخطاببه
امامحسینمیگم؛
-اصلاخبرداریکهازدوریدارمدق
میکنم(((( :💔
هرشبباعکسکربلاتیهگوشه
هقهقمیکنم🥲💔
#دلتنگحرم❤️🩹
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
السلام علی النفوس المصطلمات
سلام بر جان های رنج دیده ❤️🩹
محرم . .
آغاز فصلِ نوکریست ؛
بوی اسپند و . .
دلشورهی روضههای شما . .
پیراهن مشکی و . .
شالِ عزایت . .
روز و شب، در هیئتنفس کشیدن . .
جان آدمی را روحی تازه میبخشد . .
و من ، ماندهام . .
اگر این عشق نبود . .
اگر محبتت را نداشتم . .
اگر پدر از سرِشوق . .
و مادر، از سرِلطف ،
نامت را به من یاد نداده بود . .
در دایرهی قسمت ، کجا ایستاده
بودم ؟! هربار که نامت را میبرم . .
دهانم شیرین میشود . .
لبهایم، به شور میافتند و . .
قلبم، به تپش . .
که نکند روزی بیاید و . .
نتوانم نامت را بر زبان ، جاری کنم (:
#یااباعبداللهمن🫀🖤
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
اینروزاحالمیجوریهکهیهوچشمامو میبندموازعمقجانمخطاببه امامحسینمیگم؛ -اصلاخبرداریکهاز
نذر کردیم ك مُحـرم زِ غمت جـٰان بدهیم🖤؛
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه واسه تنفیذ رئیس جمهور جدید
رئیس جمهور قبلی باید حضور داشته باشه...
حاج آقا هارداسان(کجایی)💔😔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت۶۰
ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم.
از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم.
وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود.
نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانس فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم.
معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد...
حالم رو بدتر میکردن...
فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این ضاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم...
خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قلبم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام...
خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش...
یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد...
فائزه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗
پارت۶١
دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی آسمونی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه خردلی افتاده بود...
مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه از نگاهم قامتشو دنبال کرد ته از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض...
بی ارده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم.
دوباره من بود و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت...
دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود...
دوباره من بودم و حس شیرین عشق...
شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز...
یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته خاکستری و یه شلوار کتون آبی و کفش خردلی بود...
به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه صورتی بود...
محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست...
توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید....
خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم...
محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردمبه اطرافم نگاه کردم... خلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید...
مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم...
از درب دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغذم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد...
سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه...
دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم.
صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸