eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍁🍂 🍂زمین از درد به خودش میپیچد و دلش را به نوش‌ داروی نااهلان خوش کرده! امّا... 🍂زخم هایی که به شکایت از دردِ دوری حجّت خدا دهان باز کرده اند جز به مرهم آمدنش التیام نمی گیرند... ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
202030_1150097553.mp3
7.49M
👆بـسیار زیـبا و شـنیدنی👆 . 📥داسـتان شـنیدنی پسـر مهـزیار و امـام زمـان.. . مـیشـه یـوسف زهـرا رو دیـد.. مانـع دیـدار ، گـنـاهـان مـاسـت.. چـرا هـمـه طـلبکـاریـم از امـام زمـان..! 🎤حجت الاسلام ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
امشب ۵ پارت رمان داریم😍 لطفا لف ندید و زیادمون کنید 😊☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ حالم منقلب بود و باز هم همون حسی به سراغم اومده بود که وقتی توی خلوتم به فاطمه زهرا فکر می کردم به سراغم می اومد! یه حس ناشناخته، ولی دلچسب! اما الان این حس قویتر بود! کلافه سرم رو روی دیواری که بهش تکیه داشتم گذاشتم و به این فکر کردم که چرا انقدر این دختر برام مهم شده! من داشتم ازدواج می کردم و اندازه ای که به فاطمه زهرا فکر می کردم ، به دختری که قرار بود همسر آینده ام باشه فکر نمی کردم! حتی وقتی خودم رو مجبور می کردم بهش فکر کنم هم نمی تونستم توی دلم حسی بهش پیدا کنم و باز می رسیدم به دخترکی که تا بهم می رسید لپش گل می انداخت و ازم فرار می کرد. چشم بستم و لب زدم: فاطمه زهرا ! بیداری؟! لحنش جور خاصی بود و انگار نمی فهمید چی داره می گه که به آرومی نجوا کرد: فاطمه زهرا !.... بدون پسوند خانم.... اینجوری قشنگتره! حرفش برام عجیب بود و ناخودآگاه اخم کمرنگی ناشی از تعجب بین ابروهام نشست. بی اراده لب زدم: آره! همون جور که حیدر بدون پیشوند آقا قشنگتره!... مگه نه؟! جوابی نداد و من هم دیگه چیزی نگفتم. ریتم نفسش کشدار و عمیق بود و این من رو نگران می کرد، ولی چاره ای جز صبر نداشتیم. هیچ کدوم حال مناسبی نداشتیم و من با وجود یه دختر توی بغلم که از قضا محرمم هم بود باید خودداری می بودم و با اینکه می دونستم اهل خطا نیستم، ولی نگران بودم که نکنه دست از پا خطا کنم! فاطمه زهرا از سرما به خودش می لرزید و نمی تونستم روی زمین سرد بزارمش! بی اراده چشم بستم و محکم تر در آغوش کشیدمش تا شاید بتونم کمی گرما بهش بدم. **** نمی دونم ساعت چند بود که با برخورد اشعه ی نور خورشید به صورتم، چشم باز کردم و تازه متوجه شدم خوابم برده. بدنم روی زمین سنگی با وجود فاطمه زهرا توی بغلم درد گرفته بود که تکونی به خودم دادم و با نگرانی به چشمای بسته ی فاطمه زهرا که سرش روی کتفم بود نگاه کردم و گفتم: فاطمه زهرا بیداری؟! با بغض جواب داد: مگه درد میزاره که بخوابم؟! درست توی جام نشستم که خودش رو از بغلم بیرون کشید و من هم اجازه دادم کنارم بشینه! بی حال به دیوار پشت سرش تکیه داد و نالید: تشنمه! گلوم می سوزه. محتاطانه به بیرون نگاهی انداختم و وقتی دیدم خبری نیست روی پام وایستادم و به طور کامل اطراف رو از نظر گذروندم تا مطمئن بشم کسی این اطراف نباشه. تازه می تونستم خوب ببینم که دور تا دورمون رو کوه گرفته و تقریبا جای مناسبی برای پنهون شدنه. باید به دنبال آب یا آبادی این اطراف می گشتم وگرنه قبل اینکه اونا دستشون بهمون می رسید از تشنگی جون می دادیم. تفنگ کلاش رو از دوشم درآوردم و کنار فاطمه زهرا گذاشتمش و رو به فاطمه زهرا که نگاه بی رمقش بهم بود گفتم: تو همینجا بمون من زود بر می گردم باشه؟!... نمی تونم تو رو با خودم این ور و اونور بکشم دردت بیشتر می ... این تفنگ رو هم برای احتیاط میزارم پیشت بمونه، ولی مطمئن باش هیچ اتفاقی نمیفته، کسی نمیاد این طرفا. بی حال فقط سر تکون داد و گفتم: زود بر می گردم. با عجله روی پام وایستادم و ازش فاصله گرفتم. قبل اینکه از دیدرسم خارج بشه برگشتم و بهش نگاه کردم و برای لحظه ای نگاهم روی چشمای اشکیش که قطره های اشک انعکاس نور رو در خودشون حل کرده بودن، ثابت موند. نمی دونم این نگاه و چشمها چی داشتن که اینجوری قلبم رو می فشردن.... با چشمای خیس بدرقه ام می کرد و من باز هم از خودم بدم اومد که توی این مخمصه انداختمش و حالا که درد می‌کشید کاری از دستم بر نمی اومد. دستم رو با حرص مشت و عزمم رو برای رفتن جزم کردم و با عجله ازش دور شدم. اثری از آب این اطراف دیده نمی شد و چند دور به دور خودم چرخیدم تا اینکه صدای واق واق سگ توجهم رو جلب کرد.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ صدای واق واق خبر می‌داد که این اطراف باید آبادی باشه. به سمت صدا پا تند کردم و وقتی تپه رو دور زدم نگاهم به روی دشت سرسبزی از خشخاش ثابت موند و با خیال راحت نفسی کشیدم به سمت صدا پا تند کردم و وقتی تپه رو دور زدم نگاهم به روی دشت سرسبزی از خشخاش ثابت موند و با خیال راحت نفسم رو بیرون دادم. می دونستم افراد بهمن حدس میزنن ما به این روستا میایم و با احتیاط خودم رو به نزدیکی مزرعه ی خشخاش رسوندم و مردی رو به همراه پسر نوجوانی دیدم که گویا مشغول تیغ زدن گل‌های خشخاش بودن. وقتی رفت و آمد مشکوکی ندیدم پاورچین پاورچین و به حالت نشسته به پیش رفتم تا اینکه به پسر نوجوون رسیدم و از پشتش در اومدم و قبل اینکه بتونه به سمتم برگرده، دستم رو دور گردنش انداختم و مجبورش کردم روی زانوش بشینه تا کسی متوجهمون نشه. پسره غافلگیر شده و زبونش بنر اومده بود و نمی تونست چیزی بگه که با ملایمت گفتم: نترس! کاری باهات ندارم... اون مردی که اونجاست باباته؟! با ترس سر تکون داد که ادامه دادم: صداش بزن بیاد اینجا. اولش گیج میزد و وقتی دوباره گفتم صداش بزنه با صدای لرزونی صداش زد و اندکی طول کشید تا اینکه باباش غرغر کنان به سمتمون اومد تا چشمش به من و اوضاع پسرش افتاد، سکوت کرد و سپس گفت: تو...تو..کی هستی؟! جوری که ببینه و متوجه باشه مسلحم، تفنگ رو گذاشتم پس کله ی پسرش و گفتم: اگه می خوای پسرت زنده بمونه خوب گوش کن ببین چی می گم! منتظر حرفم موند و من ادامه دادم: امروز کسی اومد اینجا که دنبال یه زن و مرد بگرده؟! سر تکون داد و به لهجه ی افغانی غلیظ گفت: بله آمد! الان هم توی ده مِی باشن! - اینجا تلفن دارین؟! می شه تماس گرفت؟! - نه! تلیفون‌ نداریم! - از اینجا تا شهر خیلی راهه؟! - بله!... تقریبا سه ساعت با ماشین راهه! - جایی هست که آنتن داشته باشه و بتونم تماس بگیرم؟! - روستای بعدی تلفن خانه داره! زیاد دور نیست. - چطوری می تونم خودم رو برسونم به روستا؟! - ماشین باربری نصفه شب حرکت می کنه! - از کدوم مسیر می ره؟! با دست به سمت جاده ی خاکی ‌کنار کشتزار اشاره کرد و من ادامه دادم: خونه ی صاحب کامیون کدومه؟! خونه ای رو بهم نشون داد و گفت: الان خونه نیست! شب میاد. - خوبه! حالا ازت می خوام بدون اینکه کسی بفهمه برام آب و غذا و یه دست لباس زنانه و مردانه بیاری. سر تکون داد و من ادامه دادم: پتو هم می خوام.... فقط حواست باشه کسی بهت شک نکنه... من آدم خطرناکیم، کوچکترین حرکتی ببینم کار پسره رو تموم می کنم. دو دستش رو بالا گرفت و گفت: قول می دم کسی نفهمه!... قول می دم! مرده با گفتن این حرف خواست بره که سریع گفتم: مُسَکن هم می‌خوام! پیدا می شه؟! با دست اشاره ای به مزرعه ی خشخاش کرد و گفت: اینجا معدن مسکنه! فهمیدم منظورش از مسکن، تریاکه! اندکی مکث کردم و گفتم: برام بیار! با گفتن چشم با عجله ازمون دور شد و من که دیدم پسره نزدیکه زهره بترکانه تفنگ رو ازش دور گرفتم و گفتم: اگه بابات دست از پا خطا نکنه کاری باهات ندارم. پسره آب دهنش رو قورت داد و نگاه مشوشش رو بهم دوخت و من هم بین ساقه های خشخاش نشستم و منتظر موندم تا اینکه مرده با وسایلی که خواسته بودم برگشت. لوازم رو ازش گرفتم و بعد اینکه تاکید کردم به هیچ کس نگه چی دیده، با احتیاط از مزرعه بیرون زدم و برای رد گم کنی مسیر دیگه ای رو رفتم و مجبور شدم راه مستقیم رو دور بزنم تا به مخفیگاه برسم. صدای نفس های کشدار فاطمه زهرا که بی حال به دیوار پشت سرش تکیه داده بود، نشون می داد تحمل این درد و اوضاع براش سخته. مقابلش زانو زدم و نگران گفتم: خوبی؟! با بی حالی نالید: به نظرت الان باید خوب باشم؟! انتظار این جواب رو نداشتم، ولی ته دلم یه جورایی قنج رفت... گرچه دلیلش برام مبهم بود. در بطری آب رو باز کردم و با نگاه کردن به لبای خشک و زخمی و ترک خورده اش گفتم: یه کم آب بخور! دستش رو برای گرفتن بطری دراز کرد و من تازه متوجه زخم روی دستش شدم. بی اراده دستش رو گرفتم و گفتم: دستت زخم شده! حتما موقعی که پرت شدی زخم شده....درد هم می کنه؟! جوابی نداد که بهش نگاه کردم و محو شدم توی نگاه رنگیش که حالا رنگ دیگه ای گرفته بود! متوجه شدم گرفتن دستش معذبش کرده و ادامه دادم: می خوام بدونم آسیب دیده یا همین زخمه فقط!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ با صدای ضعیفی گفت: درد نمی‌کنه! بطری آب رو به دهنش نزدیک کردم و خواستم بهش آب بدم، ولی بطری رو از دستم گرفت و با بغض گفت: دارم از درد می‌میرم!... بعضش ترکید و با گریه گفت: تو رو خدا یه کاری بکن!... بیا از اینجا بریم.... با عجله نایلون کوچیکی که توش حدودا شیش گرم تریاک جا خوش کرده بود رو باز کردم و یه تیکه ی کوچیک ازش کندم و اون رو مقابل فاطمه زهرا نگه داشتم و گفتم: فعلا این تنها مسکنی هست که دارم، اینو بخور تا دردت کم بشه! با تعجب نگاهش کرد که ادامه دادم: اسمش تریاکه! تلخه، نباید بجوییش... مثل قرص قورتش بده. با تعلل گوله ی کوچیک تریاک رو از دستم گرفت و با کمی آب خوردش و بعدش هم من مجبورش کردم چند لقمه نون محلی که نمی دونم واقعا خوشمزه بود یا به خاطر گرسنگی زیاد فکر می کردم انقدر خوشمزه است رو هم بخوره. احساس کردم مواد اثر کرده که آروم شده و رو بهش پرسیدم: دردت بهتره؟! انگار اندکی جون گرفته بود که رو بهم گفت: آره... درد می کنه، ولی می تونم تحملش کنم.... حالا چی می شه؟! تا کی باید اینجا بمونیم؟! - امشب از اینجا می ریم! - من حالم بده.... سرگیجه دارم... - به خاطر مواده... طبیعیه، ولی دردت ساکت می شه، سعی کن کمی بخوابی.... بدون هیچ حرفی به دیوار پشت سرش تکیه داد و اخماش به خاطر درد در هم کشیده شد. پتو رو روش انداختم و کمکش کردم کمی دراز بکشه. مثل اینکه توی مواد دادن بهش، کمی زیاده روی کرده بودم که اینجوری گیج شده بود و زود خوابش برد. با این حالِ فاطمه زهرا کاری جز صبر کردن وجود نداشت و باید منتظر می موندم تا با ماشینی که مرده گفته بود نصفه شب راه می‌افته خودمون رو به روستای بعدی برسونیم. با فاصله ازش نشستم و به چهره ی غرق در خوابش نگاه کردم. اخم بین ابروهاش از دردی که می کشید خبر می‌داد و رد اشک، گرد و غبار نشسته روی گونه اش رو شسته بود. چهره ی رنجورش من رو از کرده ام پشیمون کرده بود! از اینکه وقتی مافوقم گفت بزاریم فاطمه زهرا رو بیارن و ما به سر دسته اشون برسیم، ولی من مخالفت نکردم و نگفتم ممکنه اتفاقی براش بیفته پشیمون بودم. مدام از خودم می پرسیدم اگه تیر به جای پاش به یه جای دیگه می خورد چی؟! آه کشیدم و باز هم خدا رو شکر کردم که اینجوری نشد. سرم رو روی دیوار گذاشتم و بهش چشم دوختم که پریشون بودن و با چهره ی غبار گرفته اش دست به دست هم داده بودن و اون رو شبیه یه دختر بچه ی تخس کرده بودن. نمی دونم توی این صیغه چه سری بود ناخودآگاه یاد روزی افتادم که آش رو روی چادرش ریختم و لبخند روی لبم اومد! هیچ وقت فکر نمی کردم این دختر که همیشه ازم فرار می کرد بتونه اینجوری تمام فکرم رو درگیر خودش کنه! یه مدت بود احساس می کردم حسی نسبت بهش دارم! یه حس شیرین که از یادآوری روزی که خودش رو روم انداخته بود به وجد می اومدم! با خودم درگیر بودم! شاید اگه ازم فرار نمی کرد خیلی وقت پیش حسم رو باهاش درمیون می زاشتم! باز هم مرضیه رو میارم کنار فاطمه زهرا ! با اینکه مرضیه همه جوره عالی بود، ولی نمی تونستم حسی که به فاطمه زهرا داشتم رو به اون هم داشته باشم! همه ی امیدم به این بود که با سر گرفتن این وصلت احساسی بهش پیدا کنم! اگه اصرارهای مادرم نبود هیچ وقت تن به این ازدواج نمی دادم. مرضیه انتخاب من نبود! از همه بدتر این بود که نمی دونستم این حسم به فاطمه زهرا چیه؟! به چهره ی رنجورش نگاه کردم و ناگهان کلافه از فکرای بی سر و ته از جام برخاستم و با برداشتن لباس مردانه ای که گرفته بودم ازش فاصله گرفتم و برای سرگرم کردن خودم شروع به پرسه زدن توی بیابون کردم.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ هوا کم‌کم داشت تاریک می شد که پیراهن پاره ام رو با لباس محلی افغانی عوض کردم و برای سر زدن به فاطمه زهرا برگشتم و وقتی دیدم چشماش بازه، رو بهش گفتم: بهتری؟! سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: ولی هنوز گیجم... - همین که درد نداشته باشی خوبه! - می شه بهم آب بدی؟! کمی بهش آب دادم و گفتم: برات لباس آوردم، می تونی لباست رو عوض کنی؟! - آره... این مانتو تنگه، اذیتم می کنه! لباس رو کنارش گذاشتم و از جام برخاستم و بدون هیچ حرفی خودم رو گم و گور کردم تا بتونه لباسش رو عوض کنه و بعد مدتی دوباره برگشتم. وقتی فاطمه زهرا رو توی لباس راسته ی قرمز و گلدوزی شده که تا روی زانوش می رسید دیدم، نتونستم لبخند تحسین برانگیزم رو پنهون کنم و وقتی دوباره فاطمه زهرا نگاه خجلش رو ازم گرفت، به خودم اومدم و نگاه کلافه ام رو ازش گرفتم. یه گوشه نشستم و با بیرون دادم نفسم گفتم: یه کم دیگه تحمل کنی از اینجا می ریم... هر وقت احساس کردی دردت داره شروع می شه بگو‌ تا دوباره بهت مسکن بدم. سر جاش نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت: چاره ای جز تحمل ندارم. همراه با بیرون دادن نفسم گفتم: ببخش! باید همون شب تو رو از این جریان بیرون می کشیدم تا کار به اینجا نرسه. - می تونم یه سوال بپرسم؟! منتظر ادامه ی حرفش شدم که گفت: اینا کین؟! شغل شما واقعا چیه؟! معلوم بود بو برده که شغل من نمی تونه یه سرگرد آگاهی بوده باشه، ولی من نباید حقیقت رو می گفتم و به دروغ گفتم: یعنی می خوای بگی نمی دونی شغلم چیه؟! - شما اطلاعاتی هستین؟! بد جور زده بود به هدف و من دیگه نتونستم پنهون کنم و گفتم: چرا اینجوری فکر می کنی؟! - آخه اتفاقاتی که افتاده چیزی غیر این نمی گه. - یه چیزی در همین حدود، ولی لطفا در این مورد با هیچ‌ کس حرف نزن باشه؟! به جای جواب دادن دستاش رو بغل کرد و گفت: چقدر یهو سرد شد! پتو رو که پایین پاش افتاده بود برداشتم و در حالی که سعی می کردم بهش نگاه نکنم روی پاش انداختم و سریع ازش فاصله گرفتم. عجیب بود که با اون همه ادعام درمورد بی توجهی به جنس مخالف حالا این دختر اینجوری من رو به بازی گرفته بود. دوباره سر جام نشستم و اون با لحن صادقانه ای گفت: شما سردت نیست؟! زیر پتو برای شما هم جا هست! کلا توی باغ نبود و حرفش رو بدون منظور و از روی نگرانی زده بود، ولی لبخند روی لبم اومد و گفتم: نه! من سردم نیست. دیگه چیزی نگفت و نگاهش رو بیرون دوخت و با اندکی مکث گفت: چقدر اینجا تاریکه! به نظرت گرگ هم داره؟! این حرفش تازه سلول های خاکستری مغزم رو فعال کرد و به این فکر کردم که بوی خون و گرگ گرسنه خیلی هم بی ربط نیستن از جمله اینکه نمی تونستیم آتیش روشن کنیم، ولی برای اینکه نترسه به روی خودم نیاوردم و گفتم: اینجا نزدیک روستاس! چیزی نداره، تازه اگه هم باشه تفنگ داریم. معلوم بود ترسیده که با ترس گفت: اگه چندتا باشن چی؟! نمی شد بریم توی روستا پنهون بشیم؟! فکر بدی نبود! با این حال نمی شد ریسک کرد و به این زودی از مخفیگاه بیرون اومد. جوابش رو دادم: فعلا سر شبه و ممکنه توی روستا کمین کرده باشن، یه کم دیگه که بگذره می ریم... در سکوت به بیرون چشم دوخت و من ادامه دادم: به اونطرف نگاه نکن... اصلا بیا حرف بزنیم تا هم زمان زودتر بگذره و هم ترست از بین بره! هوم؟! - خوبه، ولی در مورد چی حرف بزنیم... من و شما... وسط حرفش پریدم و گفتم: طرز حرف زدنت یه دنیا با دختری که اون روز اشتباه بهم زنگ زده بود یا روزی که آش رو ریختم روی چادرش فرق داره! گشاد شدن حلقه ی چشماش رو توی تاریکی دیدم و اشتباه ترین جمله ی ممکن رو به زبون آوردم و گفتم: من رو مثل حسین بدون! باهام راحت باش! انقدر بهم نگو شما، فکر کن همون داداش حیدرتم....‌ منم اینجوری راحتترم! لحظه ای شوکه نگاهم کرد و سپس با بغض لب زد: پس داداش حیدر! می شه بهم از اون مسکن بدی؟! درد پام داره بی طاقتم می کنه! جمله ی داداش حیدر توی سرم اکو شد! تازه فهمیدم چه حرف اشتباهی زدم! این چیزی نبود که می خواستم بشنوم! قلبم از لحن داداش گفتنش فشرده شد، ولی حقم بود!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ «فاطمه زهرا » بغصم نه از دردی که می کشیدم! بلکه از این بود که خط زد روی تمام امیدم و بهم گفت برام جای داداش حسینه! گفت فکر کنم داداش حیدره! من نمی خواستم جای اونا باشه! می خواستم برام همون حیدری باشه که قلبم رو بهش باخته بودم! می خواستم حداقل توی این دو روز طعم داشتنش رو حس کنم! چه خوش خیال بودم که فکر می کردم یه شبه همه چی رو تغییر می دم! خدا می دونه که جون‌ کندم تا بهش گفتم داداش! من این داداش بودن اجباری رو نمی خواستم. اشکم پایین چکید و حیدر یه گوله ی کوچیک از مواد رو مقابلم گرفت و گفت: مقدارش رو کمتر کردم که باز حالت رو بد نکنه! با دست لرزونم گلوله ی کوچیک تریاک رو از دستش برداشتم و دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و اجازه دادم هق بزنم. حیدر کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت: زود دردت رو ساکت می کنه! کاش می دونست گریه ی من بیشتر به خاطر حرف اونه نه درد ناشی از گلوله! بغضم رو با یه قلپ گنده ی آب قورت دادم و امیدوار شدم به اینکه این مواد زود اثر کنه و کمکم کنه کمی بخوابم. حیدر هم ساکت بود و من فکر کردم شاید فهمیده توی دلم چه خبره و خواسته با این حرف بهم بگه بیخود خیال خام نکنم و موفق هم شده بود. نمی دونم چند ساعت گذشته بود، ولی من دیگه گیج شده بودم و در حالی که درد پا و احساس دسشویی نمی ذاشت بخوابم، چرت می زدم که حیدر به حرف اومد و گفت: اینجا دیگه امن نیست، باید بریم داخل روستا. با گیجی و خواب‌آلود نگاهش کردم که روی پاش ایستاد و تفنگ رو روی دوشس انداخت و گفت: می تونی بلند شی؟! برای اینکه زودتر از این همه دلدرد راحت بشم، دست به کار شدم و به آرومی روی پای سالمم وایستادم و به خاطر درد، لبم رو به دندون گرفتم. هوا خیلی تاریک تر از قبل شده بود و حتی حیدر رو هم توی تاریکی به سختی می دیدم. ترس از تاریکی بهم غلبه کرده بود که لب زدم: چقدر همه جا وحشتناکه! می تونیم بریم؟! من از تاریکی می ترسم. هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که گفت: چیزی برای ترسیدن نیست، اینجا همون جاییه که امروز تنها توش بودی، فقط تاریک شده! همین. - دست خودم نیست! توی تاریکی احساس خفگی می کنم. پتو و بطری آب که چیزی ازش نمونده بود رو با پاش به یه گوشه هول داد و گفت: می تونی راه بری؟ کوتاه جواب دادم می تونم، ولی وقتی پام رو روی زمین گذاشتم آه از نهادم بلند شد که آخ بلندی گفتم و دو دستی به بازوی حیدر چنگ زدم. حیدرکه هول شده بود سریع کمرم رو گرفت و کمکم کرد سر پا بمونم و رو بهم گفت: پات رو روی زمین نزار!
روزهای ابدی ؟؟ تا حالا ندیدمش
بله تموم میشه زود منم امتحانای اصلیم شنبه شروع میشه 😢😢 ان شاءالله که با معدل بالا همه قبول بشیم خواهش میکنم ❤️
سلام چشم تا آخر این هفته تموم میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
﷽🕊💐 💐🕊﷽ 🌼 هرچه‌می‌خواهی ‌بکش اما‌نکش‌دامن‌زمن 🌺 ای‌حبیب ای ‌آشنا ای‌حضرت یابن‌الحسن 🌼 هرچه می‌گویی بگو اما نگو دیگر نیـا 🌺 منتقـم تعجیل کن با ذکـر یا زهـرا بیـا 🤲🌹🍃 🌼🍃 ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
به این جهانِ مه آلودِ غم گرفته بیا تو نیستی وجهان را ستم گرفته بیا چه روزگارِ غریبی، چه عقده‌ی تلخی‌ عزیزِ فاطمه ،مهدی دلم گرفته بیا ❤️ ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
♨️ نقش حضرت ولی عصر (عجل الله فرجه) در زندگی افراد 🔸برای شناخت نقش حضرت ولی عصر در زندگی مان ، فرازی از «دعای توسل دیگر» را مورد توجه قرار می‌دهیم: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِحَقِّ وَلِیكَ وَ حُجَّتِكَ صَاحِبِ الزَّمَانِ إِلَّا أَعَنْتَنِی بِهِ عَلَى جَمِیعِ أُمُورِی وَ كَفَیتَنِی بِهِ مَئُونَةَ كُلِّ مُوذٍ وَ طَاغٍ وَ بَاغٍ وَ أَعَنْتَنِی …» 🔸در این فراز دعا، نسبت به امامی معرفت پیدا می‌كنیم كه در ساماندهی همه امور ما نقش دارد؛ امور مادی و معنوی، و امور ظاهری و باطنی ما را سامان می‌دهد. 🔸به واسطه وجود مقدس او قرض‌هایمان ادا می‌شود. قرض، تنها مربوط به امور مادی و مالی نیست. منظور از قرض‌ها، همه حقوقی است كه دیگران به گردن ما دارند و نتوانسته‌ایم آنها را ادا كنیم. 🔸در پرتو ارتباط با وجود مقدس حضرت ولی عصر (عجل الله) موفق می‌شویم حقوقی كه بر عهده ماست پرداخت كنیم. 💚امام عصر (عجل الله) واسطه فیضی است كه در مشكلات و سختی‌ها معین ماست، برای رفع گرفتاریهای ما همه توانش را به میدان می‌آورد، برایمان دعا می‌كند، و مشكلات مادی و معنوی ما را برطرف می‌نماید. 🖋استاد بروجردی  ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
✅ایمان خود را تا قبل از ظهور تکمیل کنید ✍️استاد : امام صادق(ع) می‌فرماید: ایمان خود را تا قبل از ظهور تکمیل کنید. چون در لحظات ظهور ایمان‌ها به سختی مورد امتحان و ابتلا قرار می‌گیرند. هیچ وقت یک امام معصوم سخن به گزافه نمی‌گوید. آخرالزمان شبیه آخر عمر یک انسان است که در روایات دارد ابلیس بیشترین فشارش را در لحظات پایان عمر انسان بر انسان تحمیل می‌کند. در پایان دوران غیبت و غربت و آغاز دوران ظهور که مرگ ابلیس را به همراه دارد طبیعی است که او فشار بیشتری وارد کند. اتفاقا ما که درایت ابلیس را داریم و یا بیشتر از او باید بفهمیم، انَّ کَیدَ الشیطان کانَ ضَعیفا. ما باید خیلی خوب دست ابلیس را بخوانیم.  ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «فقط تو بخواه» 🌺 استاد 🌸 اگه ما امامون رو یک امام حی و حاضر میدونستیم اصلا جرأت گناه کردن داشتیم؟! ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| استاد یه سوال: ... چقدر بچه هامونو برای یاری امام زمان آماده کردیم ؟ ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌