آقای پزشکیان !
برادرت ، برادرمون شهید کرد ..
حالا برو سلاح هارو از رو زمین جمع کن (:
در انتظارِ تو سپری میشود جهان؛
دنیا بدونِ تو پرِ از بیکسی شدهست . .💔:]
#منتقمالعجل
878_52487509875650.mp3
444.1K
- بیا که دارد وقت آمدنت دیر میشود مهدی ِ زمان ِ❤️🩹🍃 .
با خودت میگی ؛
بی شـَرف تر و بیهویت تر
از
اسرائیل نیست ، یهو با
طرفدارهای
ایرانی ِ
اسرائیل آشنا میشی |🗿
#پارت۶۶
#زهراےشهید🥀
-هعی ولی خیلی زود گذشت اصلا باورت میشه الان نامزد داری
زهرا:خب میدونی واسه خودم عجیبه
من تا چند ماهه پیشاعتقاد داشتم تا ۱۸سالگی نباید ازدواج کرد
ولی وقتی اطرافیانمو دیدم که حتی تو۱۲سالگی ازدواج میکنند کم،کم به مرور زمان تفکرم عوض شد
-چه باحال
زهرا میگـم،تو دلت میخواد لباس عروست چطوری باشه
زهرا:محجبه
-اخه تو عروسی که خانم و اقا جدان میخوای مختلط بگیری؟
زهرا:نه جدا میگیرم ، ولی باید رعایت کرد ممکنه یهو دستتو نامحرم ببینه یا گردنتو والا بخدا من نقاب هم میزنم
-چه خوب که اینطوری هستی
عروسی چی اهنگ میزاری
زهرا:نه عزیزم اهنگ نمیزارم عروسی باید مثل مهمونیا باشه با مولودی و دست زدن
تا ساعات حد اکثر ۱۲شبم باشه
-واای خداروشکر چون اگه میگفتی اره باید قانعت میکردم
زهرا:تو چرا ازدواج نمیکنی؟
-اوووه از اوناش بودا
خـب... من حوصله ندارم
زهرا:حوصله چیو؟
-ازدواج
دردسر داره
دلم میخواد فعلا ازاد باشم دختر ازدواج کنه بدون اجازه شوهرش نباید اب بخوره
زهرا:تا حالا خواستگار داشتی؟
-اره ۶تا داشتم
یکیش پسر عموم بود که محترمانه رد کردم
یکیش پسر داییم اونم مامان گفت نه چون پسر داییم کم سن بود به هر حال پسر نباید ۱۷سالگی ازدواج کنه
یکیش همسایه دیوار به دیوارمون بود
به خودم گفت منم گفتم نه ولی خب یخورده گیر میداد که داداش محمد فهموند بهش
اون یکی دوست علی اصغر بود یبار امد خونمون مامان بهم گفت چایی ببرم بعد یک هفته با خانوادش سر زده امدن خواستگاری دیگه اونم رد کردم
اون دوتای دیگه هم از پسر عمه هام بودن
زهرا:وای حساب همه رو داریا
-اره بابا پس چی بعدشم،من یکیو میخوام شبیه محمد و علی اصغر یکی مثل اونا منو خوشبخت میکنه زهرا
"تـق تـق تـق"
-کیه!بفرمایین
مادر در و باز کرد و امد تو!
مادر:خب ول کن عروسمو فاطمه خستش کردی
-مااادررر😞
زهرا:سلام حاج خانم
#پارت۶۷
#زهراےشهید🥀
بعدم بلند شد
اوه حواسم نبود بلند شم
-سلام
مادر:سلام به روی ماهتون
زهرا شما از این به بعد به من میگی مامان باشه
زهرا کمی متعجب نگاه کردو گفت:چشم
مادر:چشم چی؟
زهرا:چشم مامان😄
مادر: چشمت پر نور دخترم
بیایید یه چیزی بخوریم
ـــــــــــــــــــــــــ🍀
زهـرا:
چادر رنگی که فاطیما دادو سر کردمو رفتیم پایین
اقامحمد و اقا علی رو مبل بودن حاجی نبود انگار حاج خانم
رفت سمت مبلی که اقا محمد روش نشسته بود
حاج خانم:زهرا جان بیا بشین پیش رضا
خجالت زده به کفشام خیره شدمو سمت مبل قدم برداشتم
خیـلی اروم کنار محمد رضا نشستم
یه حس عجیب داشتم
و رنگ پریدگیمو حس میکردم اینکه الان یا زردم یا سفیدم یا قرمزم حالا یه رنگی هستم
فاطیما کنار داداشش علی نشست
محمد:خب خب چخبر خانما زیادی حرف نزدین شما دوتا؟
*ادامه دارد...