چهرھ مۍپوشانۍ از من، گرچه دلخونم ولۍ..
جان حیدر! هر شب از من رو بگیر اما بمان..🖤🖐🏿:))))))
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
‹#فاطمیه
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
بگذریمازدر ِ سوختهُ ؛ دستای ِ لرزون ِ
علی(ع) وقتیمیدیدفاطمهشتوآتیشدارهپرپر
میشه
#فاطمیہ
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
دیگه روضه مادر شروع شد.(:! ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم💔
پر پروازم زمین گیر شده
گریه ام را نمیپذیری؟!
#فاطمـیه
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
زهرا جان من دارم میکشم خجالت الله اکبر؛
از این امت دارم شکایت الله اکبر ..💔
بغض زمینی ها شکستُ
تو آسمون عزا و ماتمه
صف میبندن ملائکه
پشت سر امام فاطمه (:!🖤
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
بغض زمینی ها شکستُ تو آسمون عزا و ماتمه صف میبندن ملائکه پشت سر امام فاطمه (:!🖤
دیگه امشب و فردا شب
چیزی جز روضه و شهادت نمیزاریم🌿
رفقا مراقب اعمال مون باشیم (:!
قلب امام زمان در سختی ست 💔
آقا مون همه چیز رو از نزدیک دیده
حتی کوچه و سیلی..
#مقداد
از یاران با وفای حضرت علی (ع)
همونایی که مادر رو زدن به مقداد گفتن:
هروقت خواستن برای تدفین زهرا دختر پیامبر اقدام کنند به ما بگو تا ما برای ایشون نماز بخونیم و ما ایشون رو دفن کنیم ..!
که شبانه حضرت علی (ع)،
زهرا مرضیه (س) رو در مظلومیت تمام
به خاک سپردند.
فردای اون روز همون از خدا بی خبر ها مقداد رو دیدن و گفتن چرا به ما نگفتی زهرا رو دارند
به خاک میسپارند؟!
گفت: من هم خودم امروز متوجه شدم
بی هوا همون ملعونی که توی کوچه
مادرمون رو جلوی چشم امام حسن زد
یکی هم زیر گوش مقداد زد!
مقداد خورد زمین بعد که بلند شد اشک میریخت و به پهنای صورت اشک می ریخت ..
گفتن : چی شد دردت اومد؟!
جوابش آدم رو دیوونه میکنه 💔😞
جواب داد: نه از درد گریه نمیکنم؛
ولی دختر پیامبر رو هم اینجوری زدی نامرد؟!..
#فاطمیہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『📲』 #استورے🎬
『🖤』 #مادر↻
بڇہهاسڪوتکنید
بہگمانݦکسانـےڀشٺدرهسټند🥺
درآنڪـوݘہاوننامرد
پیݜِچشممبہڇادرݜڀازد😭
پیشِمنمادرمزمیݩخورد💔
#پیشنهاد_تماشا
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
↻🥀•• هرڪه شد گمنام تر زهـرا خریدارݜ شود •🌙●●🔥• #مادر
خداڪند نبینند؛ ڪودکانِ علے🥀
مقابلہ همگان دسٺ بہ ڪمر بزند😭
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
↻🥀•• هرڪه شد گمنام تر زهـرا خریدارݜ شود •🌙●●🔥• #مادر
مردڪِ پَست ڪه عمرے نمڪِ حیدر خورد🙃
نعره زد بر سر مادر•••😭
به غـرورم برخورد🥺
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
↻🥀•• هرڪه شد گمنام تر زهـرا خریدارݜ شود •🌙●●🔥• #مادر
ایستادم به نوڪ پنجہ اما🥀
حیف دستݜ ؛!
از روۍِ سرم رد شـد💔
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
↻🥀•• هرڪه شد گمنام تر زهـرا خریدارݜ شود •🌙●●🔥• #مادر
- " یا علی " میگوید و پهلو به پهلو میشود .. !😭
#مادر💔
_بازم حرف سیلی و کوچه شد💔
امان از دل حسن😭
_خانه ام روضہۍزهراست
بیامهمانی🚩
#مادر🏴 #پیشنهاد_تماشا📥
نصفهشبنشستهبودگۅشـهحـٌجره
آرومبـودسـٰاکِـتبودتـاریکبود . . .
آرومواردحجرهشدصدازد🚶♀
پسرمچرابامنحرفنمیزنۍ؟
تـوکـهمیدونۍچراحالمبده ..
حَـسنمتـوکهمیدونۍچیشدبهکسینگو . .
ھیحرفزددیدجـَوابنمیـٰادگفت:
مـٰادربمیرهحسنمچرا جواب نمیدی ؟
تااینوگفتیهوصداۍگریهبلند شد
گفتمادرمنحسننیستم
حسینم . . 💔😭😭😭😭😭😭😭
#فاطمیہ
عزیزان بروجردی
کسانی که از مراسم امروز شهدای گمنام فیلم و عکس گرفتن
به این ایدی ارسال کنن👇
@Yazeynab00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تشییع پیکر پاک شهید گمنام در بروجرد
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
اجرای سرود بسیار زیبا در شبی با شهدا
پیشنهاد ویژه
گوشش کنید
رمان#ابوحلما💔
قسمت نهم
♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️
با صوت قشنگ قرآن خواندن محمد، بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و تماشایش کرد که زیر نور کم سوی آپاژور، آهسته و با لحن دلنشینی قرآن میخواند. محمد که متوجه حضور حلما شد، سرش را بالا آورد. بلند شد و او را آورد کنار خودش روی مبل نشاند. حلما طوری که انگار چیزی از صحبت های دیشب بخاطر ندارد، پرسید: اذانو گفتن؟
محمد لبخندی زد و جواب داد:
-نه هنوز...ده دقیقه ای مونده...ام....امروز حال داری باهام یه جا سربزنیم؟
+موتورتو ک...
-ماشین بابامو میگیرم حالا میای؟
+کجا؟
-بریم میبینی
+با تو باشم هرجا باشه
-قربانت
+نگو اینجور، زنده باشی
(ساعت ۱۱:۲۷- بیمارستان تخصصی کودکان)
+چرا منو آوردی اینجا حالم بد میشه
-میخوام یکی رو ببینی
+کی؟
-بیا
فضای داخلی بیمارستان با بقیه بیمارستانهایی که حلما تا آن موقع دیده بود، فرق داشت. دیوارهایش نقاشی شده و رنگارنگ بودند. کنار تخت های کوچک عروسک های قد ونیم قد به چشم میخورد. بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل هم کمتر به مشام میرسید ولی...صدای سرفه های مداوم از گلو های نازک بچه ها گوش را چون خاطر انسان می آزرد. کمی که جلو رفتند محمد با پرستار بخش صحبتی کرد و بعد رو به حلما گفت: اون درِ سمت راست راهرو رو میبینی؟
حلما بهت زده و غمگین پاسخ داد:
+آره
-هلش بده و برو داخل با کمک پرستار لباس مخصوص بپوش و برو پشت شیشه کسی اونجاست که میخوام ببینیش.
حلما بعد از مکث کوتاهی با قدم هایی مردد به طرف در رفت. بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن پاپوش های مخصوص، رفت ایستاد پشت شیشه مراقبت های ویژه، پرستار داخل اتاق شد و پرده سبز رنگ را از جلوی شیشه کنار زد. یک نوزاد شش،هفت ماهه در دستگاه زیر ماسک اکسیژن بود. به سرش سِتِ سِرُم وصل کرده بودند و سینه کوچکش آرام بالا و پایین میرفت. یکدفعه یک دختربچه سه، چهار ساله دست حلما را کشید و گفت: اون داداشمه اسمش آرشه، میای اتاق منم ببینی خاله؟
حلما مات چشم های گود افتاده و بی مژه دخترک بود. بی اختیار به سر بی مویش هم نگاهی انداخت و با بغض گفت: اتاقت کجاست؟
دخترک با خوشحالی دست حلما را دنبال خودش کشید و شروع به دویدن کرد. آنها از راهرو مقابل چشمان سرپرستار و محمد عبور کردند و به اتاق صورتی رنگی رسیدند که چهار تخت کوچک درونش قرارداده شده بود. دخترک دست حلما را سمت اولین تخت کشید و خرس کوچک پارچه ای را از زیر تخت بلند کرد و گفت:
×اینو مامانم برام خریده من خیلی دوستش دارم ولی خانم پرستار میگه برای نفسم ضرر داره و باید بندازمش دور، ولی من قایمش میکنم و هر شب به جای صورت مامانم بوسش میکنم ببین...
و خرس را بغل کرد و نفس عمیقی کشید انگار آغوش مادرش را گم کرده باشد، شروع به بوسیدن عروسکش کرد بعد عروسک را سمت حلما گرفت و گفت:
×بوی مامانمو میده
+داره از بینیت خون میاد...خیلی...زیاد....خانم پرستار... پرستار
♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️