eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک هفته از ام می گذشت.😔 یک هفته ...😢 یک هفته ...😭 یک هفته و مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به ...☎️ نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشون نمی تونستند آرامم کنند. اواسط هفته بود و دلتنگیم دیونم کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مونده بودم. حتی حال نداشتم به خونه بابام برم. سلما هم نتونست منو به پایگاه ببره. لباسم رو پوشیدم و چادرم رو به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده🕌 نرفته بودم. فضای اونجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز🍂 روی برگ درختان🌳 نشسته بود. نوای دعا و روضه✨ توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم رو به ضریح تکیه دادم. نمی دونستم از خدا چی میخواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید رو از کیفم درآوردم، چشمم رو بستم و شروع کردم. نمی دونم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگه حس دلتنگی خفه کننده نبود. چشمم رو که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم رو خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. "😥 زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که منو دیدن، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد ــ من به درک...😡 حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه. بی توجه به عصبانیت اش گفتم: ــ صالح زنگ نزده؟😒 ــ خیلی خری دختر...😠 قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو رو با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم. ــ الو صالح جان...😍 ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!😥 پدر صالح بود. با خجالت گفتم: ــ سلام پدر جون. 😓شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم. گوشی رو سرجاش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیارم. تلفن دوباره زنگ خورد. خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم: ــ بله؟؟!!😒 ــ سلام خانوم خوشگلم... ــ صالح... ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟ ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روزهای و سپری می شد. رو یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم.😔 جای خالی صالح رو کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمون باشم و به اتاق دونفره مون پناه میاوردم. زهرا بانو خیلی اصرار داشت به اونجا برم به همین خاطر ساعتی از روز رو اونجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزنه و من خونه نباشم.😢 موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمون جای دیگه ای آروم و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح رو داشت که اینقدر آرومم می کرد. تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دونم چقدر صلوات می فرستادم اما آروم می شدم. پایگاه رفتنم رو آغاز کرده بودم و علاوه بر اون کارهای جهادی هم انجام می دادم که بشم. شمارش معکوس⏳ دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود میاد اما روز دقیقش رو نمی گفت. من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خونه بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاد و من نباشم.🙈😍 یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام رو با اونا باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم برم. پدرجون و سلما زودتر از من به اونجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از اونها رفتم. منتظر تماس صالح بودم.😍💞 از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی رو سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم 😔 و زهرا بانو گفت: ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟!😕 آهی کشیدم و گفتم: ــ منتظر تماس صالح بودم.😔 دسته گل نرگس🌼 از پشت مبل توی صورتم اومد و صدای صالح گوشم رو نوازش داد: ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم.😜😍 جیغ کشیدم. اونقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جام پریدم و صالح رودیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟!😍😭 نه می تونستم حرفی بزنم و نه واکنشی. در سکوت دستش رو گرفتم اشک می ریختم😢 و می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین☺️ توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده رو پهن کردم و صالح روکنار سجاده نشوندم و در حضورش دو رکعت خواندم... باز هم منو غافلگیر کرده بود. ادامه دارد...