eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.4هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت ایوب فقط گفت: _ "چشمم روشن...." و هدی را صدا زد: _"برایت بابا ولی دارد. اینکه قضا نشود و اینکه هیچ دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا و شعر و آهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت _"بفرما، حالا ببینم چقدر می خواهی برقصی" دوتا و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم نوار ها را کرد و توی کمدش کرد. برای هر نماز با و می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از دوباره می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را کند. بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه ها... توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: _"از کدام بیشتر خوشت می آید؟" هدی به دختر های اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید ادامـہ‌دارد . . . بہ‌روایــت✍🏻⁩«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.... یک بار به ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. _"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود.. و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: _"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم ادامـہ‌دارد . . . بہ‌روایــت✍🏻⁩«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۹ بابام گفت: _توچراهنوزچادرسرته؟. چون سیدهم کنارمون بودبیشتراسترس گرفتم به سختی تونستم بگم _توماشین درمیارم. _یعنی چی معلوم هست چت شده؟. به سمتم اومد و چادر رو برداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چندساعت پیش ازچادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم. روصندلی که نشستم اشکام جاری شدبه جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست ازته دل زار بزنم .... تو فضای مجازی بایه دخترمذهبی به اسم «بهار» اشناشدم چون غریبه بودراحت می تونستم دردودل کنم. ازعشقی که تودلم بودبراش گفتم و اینکه مقابل چشماش بابام چادرازسرم برداشت!... نوشته هاش دل غمگینم رو اروم می کرد وبرام جدیدوجالب بود _خداتوروخیلی دوست داره که ذره ذره با و اشنات کرده، اما درمورد چادر باید بدونی چرا سر میکنی.اگه فقط بخاطر اونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش ازروی لجبازی میذاری کنار!. تواین زمینه به عشق بالاتر فکر کن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه حتی شکست عشقی هم نمیتونه تو رو ازحجاب دور کنه. بیشترتحقیق کن...تو دنیای واقعی بادوستای مذهبی رفت و امد کن... تاجواب سوالات روپیداکنی،...چون عشق وتحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت ازبین نره.. پیام های مختلفی برام میفرستاد. کلی کتاب بهم معرفی کرد. یاادرس سایتی رو میفرستاد تا دانلودکنم. دریچه جدیدی اززندگی به روم بازشده بود با چیزهایی اشنامیشدم که تاقبل ازاین هیچ شناختی نداشتم. اولین قدمی که برداشتم رابطم روبادوستام محدود کردم مخصوصا مجازی که گروه‌های مختلط داشتم. گیتاری که عاشقش بودم رو تو انباری گذاشتم به قول بهار همین دوست جدیدم باید از وعلاقه های دل میکندم تا راه درست برام هموار بشه. ولی هنوز خیلی ازسوالام بی جواب مونده بود. بهار پایگاه بسیج رو بهم پیشنهاد داد. تواینترنت سرچ کردم اطراف ماکه نبودولی یکم دورتر پایگاه داشت شمارش روتوگوشیم سیوکردم نمیخواستم بسیجی بشم احتیاج به کمک داشتم تادرست تصمیم بگیرم یک هفته ای ازثبت نامم میگذشت... موقعی که رفتم فکر نمیکردم اینقدر برخورد خوبی داشته باشند. مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون رو با شلوارپارچه ای مشکی پوشیدم ومقنعه سرکردم ارایشی هم نداشتم هفته ای دوبارجلسه داشتند... چیزی که نظرم روجلب کرد سخنران جوانشون بود. همون دوبارکلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره روباسوالام خسته میکردم امابامحبت ولبخندجوابم رومیداد. نامزدی سارانزدیک بود..مامانم تواین مدت باخالم رفته بودترکیه!وکلی هم خریدکرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رودیدگفت: _خوشت نیومد؟!بهترین مارکه خیلی هم گرون خریدم!. فقط به لبخنداکتفاکردم...دیگه این چیزها منو سر ذوق نمی اورد مثل همه مهمونی هااین جشن هم مختلط بود برای اولین باردلم نمی خواست مثل گذشته ظاهربشم تانگاه خریدارانه دیگران روبه جون بخرم. حس می کردم این کارم خیانت به سید محسوب میشه.. بایدخودم دست به کارمی شدم حتماتواین شهرلباس پوشیده ودرعین حال و پیدا میشد... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ ع_خ 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸