✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نوزدهم
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را #محمد بگذاریم.
گفتم
_بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که #هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان #دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این #دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.
روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
_"سلام ایوب"
ذوق کرد. گفت:
_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"
زدم زیر گریه
_ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم.
صدای گریه ام را می شنید.
_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
_ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.
_ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است.
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به #ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم.
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم...
و برسم به ایوبم به مَردم...
.
نامه اش از انگلیس رسید.
_"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.#همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای #درمان هستم. خیلی #نگران_حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد."
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.
می گفت:
_"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود #جبهه
+ کجا ب سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان #روزاول میدانستم به کسی #دل_میبندم که به چیز #باارزش_تری دل بسته است.
و اگر #راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید #مانعش بشوم.
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_ام
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب #فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال #قرص_هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان #بی_سروصدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را #جبران کند.
تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از #راه_دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر #یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود.
#بدون_آنکه به مامان #بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید.
ایوب به همه #محبت می کرد.
ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به #هدی می کند، با #پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
_"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
_"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا
و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب
_"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
_"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت:
_معلمش از #دست_خط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»