eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: _ و دارد. اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی محلمان. همان جلوی در گفتم: _حاج آقا می شود بین ما صیغه بخوانید؟؟ او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت. همان جا محرم شدیم. یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. - خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم: _مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد. من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما می شوید، هم من . مامان گفت: _آقا جونت را چه کار می کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان _شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی. بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون... این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش بہ‌روایــت✍🏻⁩«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دیدن صالح با کت و شلوار سفید و پیرهن یاسی رنگ حسابی منو سر ذوق آورده بود.😍 می دونستم کار سلماست. صبح به خونمون اومد و گفت چی می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خوام سورپرایز باشه😌 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم رو بهش نشون دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق بقیه😊 منو خجالت زده می کرد.🙈 خونه شلوغ شده بود. اقوام ما و اونا کم و بیش اومده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت پوشیده بودم. دسته گل صالح رو💐 با خودم به آشپزخونه بردم. گل خاستگاری رو از گلدون روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش رو که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدون روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای رو آماده کرد و به پسر عموم داد که تعارف کنه. منم کنار خودش نشوند و بحث های متداول مردانه...👨 بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت: ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید. پدرم جابه جا شد و گفت: ــ والا شرط خاصی که نه... فقط... ــ بفرمایید ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️ از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق اومد. درب رو بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌 ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم. سرش رو بلند کرد و ای متوجه پیشونی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی رو لبش نشست و گفت: ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست. ــ می خوام قول بدی نمیری...✋ صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش رو جمع کرد. بدنم می لرزید و نمی تونستم ادامه بدم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.😣 ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟ ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.😞🙏 کمی کلافه بود و جدی شد. ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒 ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔 سرم رو پایین انداختم و چشمم رو بستم. صداش آروم شده بود و محبت آمیز گفت: ــ چشم خانوم... قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟ لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و اون بی صدا به دنبالم اومد. عمویم 💞صیغه ی محرمیت 💞رو خوند و ماروشرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر نگاش می کردم. 🙈چادر رو کمی عقب دادم و چشمای خیره اش رو نگاه کردم. زیر لب گفت: ــ مبارک باشه . ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍 از ته دل گفتم "ان شاء الله"☺️ و انگشتر نامزدی💍 رو تو دستم چرخوندم. ادامه دارد...