🌸•ܝـܚܝـܩالـلــهالـ᪂ܒܩنالـ᪂ܒیܩ.🌸
🌙🌼🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼
🌼
#رمانآنلاینسفرعشق✨🌹
#پارت_یک
صبح زود بود که در حیاط رو باز کردم و از دیدن پشه بندی که روی تخت چوبی بسته شده بود گل از گلم شگفت.
داداش حیدر زیر پشه بند، پتو رو روی سرش کشیده و غرق خواب بود.
حیدردیروز من رو با پارچ آب بیدار کرده بود و حالا فرصت خوبی بود تا تلافی کنم.
لبخند بدجنسی روی لبم نشست و پاورچین پاورچین به سمتش رفتم و به آرومی گوشه ی پشه بند رو بالا انداختم و با تمام قوا خودم رو به روش انداختم و شروع کردم به دست و پا زدن و جیغ و داد کردن و اجازه ندادم سرش رو از زیر پتو در بیاره، چون حیدرتوی گاز گرفتن مهارت داشت.
حیدربیچاره که معلوم بود زهره اش ترکیده، زیر پتو وول می خورد و من با خنده می گفتم: روی من آب می ریزی آره؟! بگو ببخشید تا از روت پا شم... بگو فاطمه زهرا معذرت می خوام... دیگه تکرار نمی شه!. بگو زود باش!
ساکت موندم تا مثلا حیدر عذر خواهی کنه، ولی اون چیزی نمی گفت و حتی تلاشی هم نمی کرد تا من رو از روش کنار بندازه!
فکر کردم داره نقش بازی می کنه و می خواد من رو بترسونه، برای همین با خوش خیالی گفتم: الکی برای من خودت رو نزن به موش مردگی، من صدتای تو رو تشنه می برم لب چشمه و بر می گردونم.... زود باش معذرت خواهی کن تا از گناهت بگذرم....
با گفتن این حرف برای اینکه مچش رو بگیرم، سریع پتو رو از روی سرش کشیدم و با چشمای بسته سرم رو پیشونیش گذاشتم و یه ویشگون از لپش گرفتم، ولی با احساس نرمی ریش زیر دستم، صورتش رو به آرومی لمس کردم و توی ذهنم با تعجب گفتم«حیدر که هیچ وقت ریش نداره!»
ترسیدم و سریع سرم رو بالا آوردم و از دیدن چشمای نافذ امیر حیدر(پسر همسایه و سرگرد مذهبی محل) چشمام اندازه ی نعلبکی شد و دهنم دو متر باز موند.
لحظه ای رو گیج و منگ بهش نگاه کردم و ناگهان به خودم اومدم و مثل برق گرفته ها عقب کشیدم و خواستم از روی پسر مردم بلند شم، ولی به قدری هول بودم که بیشتر خودم رو توی پتو گیر انداختم و فقط الکی دست و پا می زدم و در آخر هم دستم از زیرم در رفت و روی ماهیچه های عضلانیش فرود اومدم و به جای بلند شدن، قشنگ خودم رو توی بغلش انداختم.
نفسم بند اومده بود و اون هم طفلی که بد جور بیدار و غافلگیرش کرده بود، با گیجی من رو نگاه می کرد تا اینکه خودش دست به کار شد و بازوی نحیفم رو گرفت و دختر دست و پا چلفتی که بدترین شکل ممکن بیدارش کرده بود رو از بغلش در آورد.
روسریم از سرم افتاده بود و موهای ژولیده و پریشانم روی صورت عرق کرده ام ریخته بودن.
هنوز هم گیج و منگ بودم و گلوم می سوخت و به شدت نفس نفس می زدم.
امیرحیدر هم سریع توی جاش و وقتی دید من گیرپاج کردم زیر لب گفت: لا اله الا الله....
هنوزم بهت زده نگاهش می کردم که با نگرانی رو بهم گفت: خوبی؟!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝