تو از تبار مادری🌹✨
#پارت_هشتم
علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!…مهمون آوردم…
” و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند”
– خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد.
_ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو…ناهارحاضره.
لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل.
خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه هابود.
یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.
زینب هم یڪ سالےمیشودازدواج ڪرده وسرزندگےاش رفته.
ازراهرو عبورمیڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگےشروع میڪنم پاهایم رامیمالم.
ڪه صدایت ازپشت سروپله های بالابه گوش میخورد:
_ ببخشید!.میشه رد شم؟
دستپاچه ازروی پله بلند میشوم.
یڪےاز دستانت رابسته ای،همانےڪه موقع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود
علےاصغرازپذیرایـےبه راهرومےدود و اویزون پایت میشود.
_ داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے:
_ الان خسته ام…جوجه من!
ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم…اما شنیدم!!!
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
“چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجام”.
مادرم تماس گرفت:
حال پدربزرگت بد شده…مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهای اطراف تبریز است)…
چندروز دیگه معطلےداریم…
بروخونه عمت!…
اینها خلاصه جملاتےبودڪه گفت وتماس قطع شد
چادررنگـےفاطمه راروی سرم مرتب میڪنم وبه حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است وچیزی به اذان مغرب نمانده.تولبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت رابالازده ای ووضومیگیری.پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےوشلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط…احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود…
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود
“اما چراحس فوضولےاینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدرخوب باشه؟”
مےایستے،دستت رابالا مےآوری تامسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد.بسرعت روبرمیگردانےواستغفرالله میگویـے….
اصلن یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام…
_ ببخشید!…زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه…
همانطور ڪه استین هایت راپایین میڪشے جواب میدهے:بگیدچشم!
سمت درمیروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئله هم ازحاجـے پیگری ڪنید…
مڪث میڪنـے:
_ بله…یاعلــے!
زهراخانوم ظرف راپراز خورشت قرمه سبزی میڪند ودستم میدهد
_ بیادخترم…ببربزار سرسفره…
_ چشم!…فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!…بیشترازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره!نخیرشماهیچ جانمیری!دیروقته…
_ فاطمه راس میگه…حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد..
هردوازآشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.همه چیزتقریباحاضراست.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم راجلب میڪند.
پسری باپیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچهره ای بینهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_!
پست سرش توداخل می آیے وعلےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش رابه سفره میرساند
خنده ام میگیرد!چقدراین بچه بتو وابسته است
نکند یکروز هم من ماننداین بچه بتو.
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیستوهفت
هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم می داد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو.
گفته بود کلاس قرآنش که تمام شد میاد. سلماهم درگیر کارهای پایگاه بود. دید و بازدید ها تموم شده بود و سیزده بدر بدون صالح رو توی حیاط سپری کرده بودیم.😔
بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم رو به حلقه ی آویزان گردنم می بردم و آیة الکرسی می خوندم و انگار دلم رو به مشتم می گرفتم چطور خوش می گذشت؟😔
تلویزیون📺 اتاق رو روشن کردم. اگر سلما بود نمیذاشت شبکه ها رو بگردم اما حالا که تنهابودم استفاده کردم.
شبکه ی خبر...
" درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند.😱 به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می باشد"😱
انگشر رو توی مشتم فشردم😰
و شبکه رو عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ...
"خدایا... صالح من کجاست؟"😭
اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم رو جلب کرد. "به اطلاع شهروندان عزیز می رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، 🌷تشیع شهدای مدافع حرم🌷 می باشد.
دیگر بقیه رو نفهمیدم...
"شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن"😢
سلما که برگشت دلم تاب نیاورد.
ــ سلما... شهید آوردن؟😨
توی خودش رفت و گفت:
ــ شهید؟ از کجا؟!😳
ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه...😰😢
ــ می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن.
ــ منم میام. فردا منم ببر😢
کلافه لبه ی تخت نشست و دستم رو گرفت.
ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟😒
ــ نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟😢
ــ نگران نباش مهدیه.😥
ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته☹️
ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟🙁
ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س...😱
جلوی دهانم رو گرفتم و حلقه رو توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره رو باز کرد و با عصبانیت گفت:
ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟😠 رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن. #توکلت کجا رفته؟😵😡
گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم...😭
از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم:
ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما...😭
ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. #توکل کن و نذار #شیطون ذهنتو پر از نا امیدی کنه. #امیدت به خدا باشه.
نفسم قطع می شد و بند دلم پاره.
سلما کمی شانه هام را ماساژ داد و با کتابی که می خوندم بادم می زد. زیر لب زمزمه می کردم
✨"اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ"✨
ادامه دارد...