🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت ۱۱
چندروزی قم بودیم...
روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد
محمد صدام کرد تو حیاط و گفت
🌷_خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم
-چشم ۵دقیقه صبرکن
روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم
چادری که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم
اونشب محمد اول من برد زیارت...
بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم
#صحبتهای_دوتایی
هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم .حس شیرینی در دلم ایجاد میشود
وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم گفت:
🌷_آذربانو
-جانم
🌷محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم.. و تو حرم بی بی سجده شکر کردم که جواب مثبت دادی
-نههههههه 😳😧
🌷محمد:🙈😅
بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد
چهلم که دراومد...
محمد زنگ زد بهم که
🌷_خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم
خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر
و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر
موقعه عقد عاقد گفت :
_مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن
🌷محمد:نخیر حاج آقا.. اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام. تعهد خانمم با منه
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو میم