eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۱ چندروزی قم بودیم... روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد محمد صدام کرد تو حیاط و گفت 🌷_خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم -چشم ۵دقیقه صبرکن روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم چادری که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم اونشب محمد اول من برد زیارت... بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم .حس شیرینی در دلم ایجاد میشود وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم گفت: 🌷_آذربانو -جانم 🌷محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم.. و تو حرم بی بی سجده شکر کردم که جواب مثبت دادی -نههههههه 😳😧 🌷محمد:🙈😅 بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد چهلم که دراومد... محمد زنگ زد بهم که 🌷_خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر موقعه عقد عاقد گفت : _مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 🌷محمد:نخیر حاج آقا.. اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام. تعهد خانمم با منه ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو میم