eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
❁🕊🦋🕊🦋 🦋🕊🦋 🕊🦋 🦋 ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ از زبان هدیه: ‌ "ای خـــــــــدا.. آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!" ‌ -ببخشید خانم کیامرزی! سرم رو برگردوندم، "ای خدا،دوباره این پسره.." _بله چیزی شده؟! -بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین.. "یا امـــــام هــــشتم خدایا،تو خیلی دلت می‌خواد من جلو این پسره ضایع بشم نه..؟!" "نگاهی به پوتین‌های گشادم کردم، نگاهیَم به پوتین‌هایی کردم که دست اون بود، تمیز بودنش داد میزد مال منه.." هــــــــــــوووووفـــــــــــ نشستم رو نیمکت و پوتین‌ها رو درآوردم و دادم بهش و پوتین‌هام رو از دستش‌ گرفتم.." _شرمنده بخدا _عادت کردیم،مهم نیست.. خداحافظ. "وااای،از بس سوتی دادم جلوش واقعا دیگه نمی‌تونم جوابش بدم.." "همش این پسرهـ.. چپ میرم،راست میرم آقای مهدیار‌فرخی.. ایــــــــش" ‌ بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم _اَلو سلام مامان،چیزی شده؟! -سلام، -نه مامان فقط خودت رو برسون شهر _چرا مامان؟! _دارم می‌ترسم بگو دیگه..!! یهو بابام گوشی رو برداشت -تا شب اینجایی.. _آخه بگید چیشده..؟! -دایی‌اکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛ تا شب اومدی که اومدی، -نیومدی دیگه هیچ وقت نیا.. صدای بوق قطع‌شدن گوشی اومد، اشک تو چشمام جمع شد... "واااااای،آخر می‌دونستم این اتفاق میفته.. باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود" رفتم سمت آقای قربانی؛ _آقای قربانی! _من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم بعد از کمی مکث گفت: -باشه،الان به بچه‌ها می‌سپارم برگردونَنِتون.. -فقط آماده بشید.. "نمی‌دونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد، شاید حال خراب.." سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد.. "وای خدا، حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.." ‌ "با فاطمه حرف زدم، به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.." بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد، دلم نمیومد از اینجا دل بکنم، واقعا دوست ندارم برگردم، ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه خدا هم راضی نیست.. "رضایت والدین شرطه" "هعی‌ خدا" ‌
❁🕊🦋🕊🦋 🦋🕊🦋 🕊🦋 🦋 ‌ رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ از زبان هدیه: ‌ "ای خـــــــــدا.. آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!" ‌ -ببخشید خانم کیامرزی! سرم رو برگردوندم، "ای خدا،دوباره این پسره.." _بله چیزی شده؟! -بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین.. "یا امـــــام هــــشتم خدایا،تو خیلی دلت می‌خواد من جلو این پسره ضایع بشم نه..؟!" "نگاهی به پوتین‌های گشادم کردم، نگاهیَم به پوتین‌هایی کردم که دست اون بود، تمیز بودنش داد میزد مال منه.." هــــــــــــوووووفـــــــــــ نشستم رو نیمکت و پوتین‌ها رو درآوردم و دادم بهش و پوتین‌هام رو از دستش‌ گرفتم.." _شرمنده بخدا _عادت کردیم،مهم نیست.. خداحافظ. "وااای، واقعا دیگه نمی‌تونم جوابش بدم.." "همش این پسرهـ.. چپ میرم،راست میرم آقای مهدیار‌فرخی.. ایــــــــش" ‌ بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم _اَلو سلام مامان،چیزی شده؟! -سلام، -نه مامان فقط خودت رو برسون شهر _چرا مامان؟! _دارم می‌ترسم بگو دیگه..!! یهو بابام گوشی رو برداشت -تا شب اینجایی.. _آخه بگید چیشده..؟! -دایی‌اکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛ تا شب اومدی که اومدی، -نیومدی دیگه هیچ وقت نیا.. صدای بوق قطع‌شدن گوشی اومد، اشک تو چشمام جمع شد... "واااااای،آخر می‌دونستم این اتفاق میفته.. باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود" رفتم سمت آقای قربانی؛ _آقای قربانی! _من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم بعد از کمی مکث گفت: -باشه،الان به بچه‌ها می‌سپارم برگردونَنِتون.. -فقط آماده بشید.. "نمی‌دونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد، شاید حال خراب.." سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد.. "وای خدا، حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.." ‌ "با فاطمه حرف زدم، به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.." بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد، دلم نمیومد از اینجا دل بکنم، واقعا دوست ندارم برگردم، ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه خدا هم راضی نیست.. "رضایت والدین شرطه" "هعی‌ خدا" ‌