رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا💕"
#قسمتسیوهفتم
نفهمیدم چیشد،
چشمهام رو باز کردم دیدم صبح شده..
واای نماز صبحم قضا شد :((((
بلند شدم وضو گرفتم و نماز قضام رو خوندم،
همیشه سعی کردم نماز صبح مهم باشه واسم..
چون یه بار خوندم که؛
"مادربزرگ شهیدجهادمغنیه دو هفته بعد از شهادت جهاد خواب میبینه که به جهاد میگه:
"چرا آنقدر دیر اومدی بهم سر بزنی؟!"
و شهیدجهادمغنیه گفته:
در بازرسی بودم،
بازرسی نماز مخصوصا نمازصبح"
حالا اون شهید بوده و بازپرسی شده...
وای به حال ما💔
امتحانات شروع شده بود..
نشستم پای درس و کتاب،
باید یه ذره میخوندم تا عصر برم پیش مهدیه
هنوز یه صفحه نخونده بودم که گوشیم زنگ خورد
"تماس تصویری سه تایی"
_سلام بچههاااا
فاطمه:
-واای هدیه تعریف کن
نارنج:
-زود تند سریع
"چه غلطی کردم دیشب یه پیام دادم"
_اولا جواب سلام واجبه،
دوما شروع کردم به تعریفکردن..
نارنج:
-خاک تو سرت،
یکی سرش خورد به سنگ اومد تو رو بگیره که اون هم پرید..
زدیم زیر خنده،واقعا که
_بچهها میزارید درس بخونم..؟!
فاطمه:
-درس رو بیخیالش بابا...
_عزیزم آقاامامزمان(عج) یار بیسوااااد نمیخواد
باید علم و دانش داشته باشی تا در دوران ظهور به یه دردی بخوری
نارنج:
-راست میگه و هم اینکه رهبر هم گفته؛
"اول درس بعد کار فرهنگی"
_اصلا توقع از ما مذهبیها بیشتر هست،
باید سعی کنیم زمین نخوریم..
فاطمه:
-واااای غلط کردم یه چی گفتم حالا همشون رفتن رو منبر
خندیدیم،
بعد هم خداحافظی و تماس رو قطع کردیم..
نشستم پای درس و کتابم..
"وااای چقدر درس خستهکننده هست ولی چه باید کرد..!"
بعد یک ساعت مطالعه سرم رو از رو کتاب برداشتم..
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱