『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان " آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتهشتادویکم مامان: -دستتدردنکنه لیلاجان،غذا خیل
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتهشتادودوم
رفتیم بنگاه،رفیقش بود
اولین آدرس رو گرفتیم و حرکت کردیم..
رسیدیم به محلهای که خونهای نبود؛
ولی مهدیار دور زد
برگشتم سمتش:
_چرا دور زدی؟!
_آدرس همینجاست که..!
-جَوِ محله خوب نبود؛
بعضی اوقات که شیفتم باید امنیت داشته باشی..
دوباره رفتیم بنگاه و آدرس دوم و کلید رو گرفتیم
"یه محله کوچک بود،
پیچید تو یک کوچه خاکی"
ماشین رو پارک کرد،
پیاده شدم و رفتم سمتم درب خونه
"یه در بزرگ سفیدرنگ"
وارد خونه شدم؛
"یه حیاط کوچیک که یک حوض وسطش بود و دورش درخت زیاد داشت"
"درب پذیرایی رو باز کردم و رفتم داخل"
"یه سالن پذیرایی کوچیک که با اُپن به آشپزخونهی کوچکی وصل بود"
"داخل آشپزخونه کابینت بود خداروشکر"
"بعد از پذیرایی یه راهرو بود که داخلش دوتا اتاق و یه دستشویی و یه حمام بود"
"خونه نقلی و کوچیک"
"خونه سفید بود؛
قبلا زندگی میکردن ولی خیلی نو بود"
جهیزیهاَم برای اینجا خیلی زیاد بود
ولی مهم نیست..
مهدیار:
-خب بدو بریم بقیه خونهها رو هم نگاه کنیم..
_نه دیگه نمیام..
-چـــــــرا نمیای؟!
_من همین رو میخوام..
-یعنی دوست داری اینجا رو..؟!
_آره وااااقعااا عالیه؛
توروخدا همینجا رو اجاره کن..
-فکر نمیکردم اونقدر زودپسند باشی دختر!
-حالا بریم بقیه رو هم ببینیم..!
_نمـــــــــیخواااام مگه تو بَدِت میاد از اینجا؟!
-نه،اتفاقا جای قشنگیه و مناسب هست..
_پس حرفی نمیمونه!
_من رو برسون خونه تا وسایل ضروری رو از جهازم جدا کنم تا انشاءلله بیایم خالی کنیم اینجا
-فکر نمیکردم اینقدر راحتپسند باشی..!
_ما اینیم دیگه..
_انشاءالله وسایل رو آوردیم اینجا میریم مشهد..
-چــــشـــــم
_الان هم بریم بستنی من رو بدی ببینم..
_والا فکر کرده یادم میره
-بازم چـــشـــم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱