eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 بهش گفتم چرا فقط مردا رو راه می‌دن منم می‌خوام بیام 🤨 ظاهراً با حاج محمود سروسری داشت. رفت و با او صحبت کرد. نمی‌دانم چطور راضیش کرده بود :((می‌گفت تا آن موقع پای هیچ زنی به آن‌جا باز نشده )) قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده بروم داخل 😁🤣 فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم.. اتاق روح داشت.. می‌خواستی همان‌جا بنشینی و زارزار گریه کنیم ، برای چه اش را نمی‌دانیم اما معنویت موج می‌زد😔😭 می‌گفتند چند سال ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می شود . تعدادی می‌آیند روضه می‌خوانند و اشک می‌ریزند و می‌روند دوباره در قفل می‌شود تا فردا.. حتی حاج محمود همه را زودتر بیرون می‌کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید.. انتهای اتاق دری باز می‌شد که آن‌جا را آشپزخانه کرده بودند و به زور دونفره می‌ایستادند پای سماور و بعد از روضه چای می‌دادند☺️😁 به نظرم همه‌کاره آن جا همان حاج محمود بود.. از من قول گرفت به هیچ‌کس نگویم که آمده‌ام این‌جا .. در آشپزخانه پله‌های آهنی بود که می‌رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت نباید صدایت بیرون بیاید. اگر هم خواستی گریه کنی یک چیز بگیر جلوی دهنت🤭 بعد از روضه باید صبر می‌کردم همه بروند و خوب که آب‌ها از آسیاب افتاد بیایم پایین.. اول تا آخر روضه آن‌جا نشستم و طبق قولی که داده بودم چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود😣 آن پایین غوغا بود یه نفر روضه را شروع کرد . بسم‌الله را که گفت صدای ناله بلند شد همین طور این روضه دست‌به‌دست می‌چرخید.. یکی گوشه‌ای از روضه قبل را می‌گرفت و ادامه می‌داد.. گاهی روضه در روضه می‌شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم .حتی حاج محمود در آشپزخانه همین‌طور که چای می‌ریخت با جمع ،هم ناله بود 😞😔 نمی‌دانم به خاطر نفس روضه‌خوان‌هایش بود یا روح آن اتاق.. هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم! توصیف نشدنی بود..! هر چند دقیقه یک با روضه به اوج خود می‌رسید و صدای سیلی‌هایی که به صورتشان می‌زدند به گوشم می‌خورد.. پایین که آمدم به حاج محمود گفتم حالا که انقدر ساکت بودم اجازه بدین فردا هم بیام😢 بنده خدا سرش پایین بود ، مکثی کرد و گفت :((من هنوز خانم خودم رو نیاوردم این‌جا ولی چه کنم ... باشه!)) باورم نمی‌شد قبول کند 😍😁 ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمدعلۍمحمدۍ🌿» 🌨 ❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️