✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وشش
دیشب اصلا نخوابیدم.
حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید. همین که می دید هنوز بیدارم کلی غر می زد و بعد نازم رو می خرید و می گفت بیدار موندن برای خودم و بچه خوب نیست.
دست خودم نبود. خواب به چشمم نمیومد.😣😞 فردا صبح صالح می رفت و برگشتش با خدا بود. اصلا خواب چه معنایی می تونست داشته باشه وقتی که فردا نفسم از گلوم می رفت و روحم از تنم؟😭
نماز صبح رو با صالح خواندم.
لبه ی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمه ی صالح دل سیر گریه کردم.😭
نماز که تموم شد، صالح چادر نماز رو از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت:
ــ چیکار کردی با خودت😠 ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی😍
چیزی نگفتم.
#می_ترسیدم_دلش_روبلرزانم و از رفتن منصرف شود. می ترسیدم با نگرانی بره و نتونه سر قولش بمونه.
می ترسیدم...
از خیلی چیزها می ترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم می خورد.😣
صالح از کمد بسته ی لواشک رو بیرون آورد و گفت:
ــ میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری.😏 دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟☺️
سری تکون دادم و بغضم رو فرو دادم. تسبیح سفید رو از کیفم برداشتم و به صالح دادم.
ــ اینو بنداز دستت. می خوام همراهت باشه. مثل دستبند بنداز به مچت.😢
مچ دست چپش رو جلو آورد و گفت:
ــ خودت برام بنداز.
تسبیح رو چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد.
انگشتر فیروزه رو(حلقه مون)💍 از دستش دراورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم انداخت. دلم گرفت.😔
دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم. حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمیومد به رفتنش "نه" بگم اما حالم خیلی بد بود.
"چرا سپیده نمی زنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن"
ــ مهدیه جان😒
نگاهش کردم.
ــ چرا نمی خوابی خانوم؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم.😔
ــ خوابم نمیاد بخدا...😔
ــ مرگ صالح بخــ...😒
دستم رو روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم:
ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو.😠😞
اشک جمع شده در پشت پلک هام سرازیر شد و روی بالش افتاد.😢
ــ قربون اون چشمات...
اشکم رو پاک کرد و به خواسته اش چشمم رو بستم.
نفهمیدم چطور خوابم برد.
٭٭٭★★★★★★★★★★★٭٭٭
وقتی چشمم رو باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم.😱 صالح سراسیمه لبه ی تخت نشست .
ــ آروم باش ... چی شده؟
بغض کردم و گفتم:
ــ چرا بیدارم نکردی؟ می خواستی بدون خداحافظی بری؟!😭
ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی.
بغضم ترکید و گفتم:
ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.😭
ــ مگه می خوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن.😊
حالم بهم خورد. خودم رو جمع کردم و دستم رو جلوی دهانم گرفتم.😖
ــ چی شد؟
حالم رو که دید با خنده گفت:
ــ دخملم داره اذیتت می کنه؟!😁
آب دهانم رو فرو دادم و گفتم:
ــ از کجا می دونی دختره؟😳
ــ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟!😕
خندیدم و گفتم:
ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه.😉
ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟
قلبم هری ریخت.
ادامه👇👇