eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمام می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم رو تار کرده بود.😭 هر از گاهی به چهره ی آروم صالح خیره می شدم👀 و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم رو خورده بودم که گلوم ورم کرده بود و چشمام شده بود کاسه ی خون.😣 شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین رو متوقف کردم و صالح رو بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین رو پر کرد حرکت کردیم. ــ چشمات چرا قرمزه خانوم؟😊 ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.☺️ ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒 سکوت کردم و روبه جاده سرم رو چرخوندم. شام خوردیم و نماز خوندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چی صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی اومد لحظات با هم بودنمون رو تو خواب سپری کنم. به روزهای که فکر می کردم دلم فشرده می شد. 😣💔حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه مینداختم.☺️😂 اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خوند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمون رفتم. سلما که اومد با تعجب گفت: ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳 بغضم شکست و خودم رو به آغوشش انداختم.🤗😭 ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.😨 میون هق هقم گفتم: ــ ظهر اعزام میشه. خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭 ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده‌ت کنه و بهت بگه که میره.😔 صالح توی اتاق اومد و من خودم رو از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آروم و شوخی ای به گونه ی سلما زدم و گفتم: ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😁 سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم. "لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"😞😭 ادامه دارد...