#پارتدو
#زهراےشهید🥀
پدرم هنوز خواب بود همین که رسیدیم خسته افتادم رو تخت
اما وقتی متوجه شدمچادرم نیست از مامانم سوال ڪردم.
گفت که انگار جاش گذاشته خیلی گریه کردم
و درواقع یعنی خودمو به در و دیوار میزدم!
متوجه شدمکهمامانم از قصد اونو جا گذاشته چون ازش خوشش نمیومد ولی کنار امدم.
خیلی ناراحت بودم که زیاد تو حرم نبودیم
فردای اون روز با برادرم رفتیم حرم ساعتای ده شب بود رسیدیم حرم.
به داداشم گفتم من میرم بخش خواهران
بعد میام باهم بریم گوهر شاد
اخه خیلی دلم میخواست بریم گوهر شاد چون یه نوحه بود که میگفت (خیال کن نشستی کنج گوهر شاد نگات به گنبدش افتاد چه حس شیرینی)
میخواستم این حس شیرینو تجربه کنم.
من شب و روز با این نوحه گریه کردم تا طلبیده شدم.
بعد از زیارت مرقد اقا که واقعا حالمو خوب میکرد. اون بویی که ادم احساس میکرد تو بهشته دیونم میکرد رفتیم تو صحن های حرم گشتیم و گشتیم دیگه داشتم هلاک میشدم. نمیدونم تو کدوم صحن بود رفتیم نشستیم
شروع کردم با اقا درد ودل کردن از اول زندگیم
برای اقا گفتم دو حاجت از اقا خواستم یکیش این بود که دختر خوبی بشم ادم مومن و مذهبی بشم . بشم عزیز خدا
وحاجت دیگم این بود که یه نفر ازم خواستگاری کنه منم رد کنم اخه از این که دوستام خواستگار داشتن و من نداشتم حرص میخوردم اینم یه خصلت بدم بود.😄
اون شب اخرین شبی بود که امدیم حرم
حسابی با اقا حرف زدم و خالی شدم که داداشم گفت پاشو بریم دیگه
دلم نمیخواست برم اما مجبور بودم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فردای اون روز باید برمیگشتیم تهران،
اول رفتیم عکاسی یه عکس گرفتیم یک ساعت طول کشید تا عکس درست شد .
دلم میخواست برم حرم ودا کنم اما بهم اجازه ندادن
*ادامه دارد...