#پارتیازده
#زهراےشهید🥀
برگشتن و گفتن: بله دخترم؟
نفس عنیقی کشیدم!
-حاج اقا به من گفتن این پرچم هارو به شما بدم
و بعد پرچم هارو گرفتم سمتشون.
حاج صالح:محمد رضا بیا پسرم...!
واا محمد رضا دیگه کیه هوووف خودت بگیر دیگه حاجی.
محمدرضا:بله حاج اقا؟
حاجی: پرچم هارو از خانم بگیر بعدم باهاشون برو بقیه پرچم هارو بیارید
محمدرضا:چشم حاجی
واااای خدا میخواستم جیغ بکشم واسه چی این بیوفته دنبالم
محمدرضا:زهرا خانم بدین به من..!
جاان این اسم منو از کجا میدونست سرمو اوردم بالا
اییییی دل غافل همون داداش فاطیماست
سرم انداختم پاینو گفتم: بفرمایید 😒///
بعد راه افتادم سمت بالا
اونم اون پرچمارو گذاشت یه گوشه سریع خودشو رسوند بهم.
محمد رضا:زهرا خانم
-میشه انقدر اسم منو نگید
محمدرضا:خوب چی بگم بهتون
-حیدری،خانم حیدری
دیگه نصف پرچم هارو اون برداشتو نصفشو من بعدم گفت:
+اطاعت خانم حیدری
دیگه چیزی نگفتیم و باهم پرچم هارو بردیم پایین
منم رفتم یه گوشه نشستم وایی داشتم از خستگی میمردم.
یکم با گوشیم ور رفتم بعدم انداختمش تو کیفم هیئت داشت شلوغ میشد
فاطیما امد کنارم
فاطیما:زهرا پاشو باید بریم پیش مامانم الان دسته راه میوفته
-باشه بریم
رفتیم بالا پیش مامانش
در گوش فاطیما گفتم: فامیلی مادرتون چیه؟
فاطیما:صالحی
-واقعا با حاج اقا نسبتی دارن؟
فاطیما::)اره هم دختر عموشه هم همسرش
-راست میگی حاجی پدرته پس چرا بهم نگفتی😢
فاطیما:خوب نپرسیدی دختر😁
دیگه چیزی نگفتیم حاج خانم امد
حاج خانم:دخترا اقایون که دسته شون درست شد همه با فاصله یک متر از دسته می ایستید و وقتی حرکت کردن شما هم اروم حرکت میکنید
*ادامه دارد...