رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_شصتوهفتم
به قدری درد پام زیاد شده بود که نفس نفس می زدم و اشکم سرازیر شد.
تمام توانم رو توی دستام ریخته بودم و به دست حیدر، محکم چنگ می زدم.
حیدر کمرم رو محکم تر گرفت و ادامه داد: از من به عنوان عصا استفاده کن! بهم تکیه کن و پای زخمیت رو زمین نزار.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و به هر سختی که بود راه رو در پیش گرفتیم و توی تاریکی خوف آور شب به پیش رفتیم.
عرق از سر رو روم می بارید و هر قدمی که بر می داشتم برام سخت و طاقت فرسا بود تا اینکه حیدر معترضانه گفت: اینجوری تا صبح هم نمی رسیم!
با بغض جواب دادم: می گی چیکار کنم؟! نمی تونم راه برم.
لباس بلند توی تنش رو بالا زد و اسلحه رو توی کمربندش جا داد و گفت: باید خودم ببرمت!
بلندم کرد، ولی من به قدری دلگیر بودم که سریع گفتم: چیکار می کنی؟!
- کمکت می کنم از اینجا بریم!
با حرص گفتم: لازم نکرده! بزارم زمین، خودم می تونم بیام!
بدون توجه به حرفم راه افتاد و گفت: ولی من نمی تونم تا صبح منتظر باشم با عجله و حرصی گفتم: بهتون میگم بزارینم زمین!
متعجب گفت: تو حالت خوبه؟!
دلم از حرفش گرفته بود!
فقط بغض کردم که من رو روی زمین گذاشت و گفت: هر جور راحتی!
متنفر بودم که بهم بگه هر جور راحتی! حالا که به حرفم گوش داده بود دلگیر بودم که چرا زمن رو زمین گذاشته! تکلیف خودم با خودم مشخص نبود!
حالا باید جون می کندم و راه می رفتم و راه زیادی رو رفتیم تا اینکه توی دل تاریکی چراغ چندین خونه نمایان شد.
مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه ذوق کردم و گفتم: اون روستاس؟! یا من توهم زدم.
کوتاه جوابم رو داد روستاس و مجبورم کرد دوباره راه برم تا اینکه خودمون رو به روستا رسوندیم و مستقیم به سمت خونه ای که یه کامیون قراضه جلوش گذاشته شده بود رفتیم.
روستا خیلی خلوت بود و به نظر می رسید اهالی خواب باشن.
وقتی به جلوی در خونه رسیدیم حیدر کمکم کرد به دیوار تکیه بدم و به آرومی در زد.
کسی در رو باز نمی کرد و مجبور شد چند بار در بزنه تا اینکه صدای خراشیده ای جواب داد: کیه؟!
حیدر جوابش رو نداد تا اینکه در حیاط باز شد و حیدر به یکباره اسلحه اش رو به سمت کسی که جلوی در بود نشونه گرفت.
هم به خاطر مواد و هم به خاطر درد، ضعف داشتم و به درستی نمی دیدم اما متوجه شدم که حیدر مردی که در رو باز کرده بود رو تهدید کرد و مرده هم به ناچار اجازه داد وارد خونه بشیم.
وارد خونه که شدیم نگاه بی رمقم به منقل و بساط دور منقل افتاد و متوجه شدم مرده در حال نشئه کردن بوده.
مرده که حسابی ترسیده بود، خانمش رو صدا زد و وقتی خانمش پرده ی قدیمی رو کنار زد و وارد خونه شد چشمای خوابالوش گشاد شد و جیغ بنفش کشید.
حیدر اسلحه رو روی سر مرده فشار داد و گفت: آرومش کن! بهش بگو ما فقط می خوایم شب رو اینجا بمونیم و صبح هم می ریم....
مرده با توپ و تشر خانمش رو آروم کرد و با لحن دستوری ازش خواست برامون رختخواب پهن کنه و بساطش رو هم جمع کنه.
خانمه سریع دست به کار شد و خیلی زود برامون وسط اتاق تشک پهن کرد.
حیدر که هنوز هم یقه ی مرده رو رها نکرده بود رو بهم گفت: تو استراحت کن! صبح زود از اینجا می ریم.
با تعلل به تشک نگاه کردم که حیدر ادامه داد: درد داری؟
با بغض لب زدم: نه زیاد!...
با خجالت ادامه دادم: می شه بپرسی دسشویی کجاست؟!