رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادویکم
مامان نذاشت من جلو برم و وقتی با راننده حرف زد و مطمئن شد واقعا ماموره، اجازه داشت سوار ماشین بشم.
مامان حق داشت انقدر نگران باشه؛ چون علاوه بر نگرانی برای گم شدن من، کم حرف نشنیده بود که این و اون می گفتن من خودم رفتم یا اینکه گفته بودن من رو دزدیدن و به مردای عرب فروختن و از این جور حرفا. هر چند حاج رسول به مامان گفته بوده که چه بلایی سرم اومده.
خلاصه اینکه روی صندلی عقب نشستم و در حالی که از شیشه های ماشین هیچ کجا رو نمی تونستم ببینم به سمت مقصدی نامعلوم راه افتادیم.
ساعتی بعد توی اتاقی نشسته بودم و توسط سه نفر بازجویی می شدم.
یه دوربین رو به روم گذاشته بودن و سه تایی ازم سوالهای مختلف از زمان دزدیده شدنم تا لحظه ی نجات می پرسیدن و حسابی خسته ام کرده بودن.
تمام اتفاقات افتاده رو مو به مو براشون تعریف کردم و عکسایی که بهم نشون می دادن رو دونه به دونه تایید می کردم تا اینکه به عکس شهرام رسید.
نیازی به توجه نبود و بی حوصله جواب مأموری که پرسیده بود این رو می شناسم یا نه گفتم: این شهرامه!
دوتاشون به هم نگاه کردن و دوباره ازم پرسیدن: شما مطمئنی؟!
با خونسردی جواب دادم: بله! بهش می گفتن شهرام!
یکی دیگشون گفت: این اسمش عبدالحمیده! شما مطمئنی که شهرام بهش می گفتن؟!
دوباره به عکس خیره شدم که در همین حال در اتاق باز شد و سه تا مرد بازجو رو به کسی که وارد شده بود احترام نظامی گذاشتن.
پشتم به در بود و نمی دیدم کی وارد اتاق شده و وقتی خطاب به سه مرد جوان کلمه ی آزاد رو به زبون آورد، تشخیص دادم که این صدا متعلق به حیدره!
حیدر با قدمای بلند بهمون ملحق شد و یکی از سه مرد رو بهش گفت: قربان! ببینین ایشون چی می گن!
یکی دیگشون رو بهش گفت: می گن شهرامی که ما دنبالشیم همون عبدالحمیده که دستگیر شده.
حیدر مقابلم و نشست و با لحن ملایمی رو بهم گفت: حالتون خوبه؟!
برام مهم نبود که سه نفر دیگه هم حضور دارن و با لبخندی که روی لب داشتم بهش چشم دوختم و حق به جانب گفتم: تازه یادتون اومده حالم رو بپرسین داداش؟!
دیدم که ابروهاش بالا پرید، ولی جوابی نداد و با کشیدن نفس عمیق رو بهم گفت: شما مطمئنی که این شخص اسمش شهرامه؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم والا! اونجا که بهش می گفتن شهرام!
یکی از سه مأمور ناشناس خندید و گفت: پس این که ما گرفتیم ماهی نیست! شاه ماهیه!
یکی دیگشون گفت: درسته! عبدالحمید در واقع همون شهرامه و این همون مهره ی اصلی بود که دنبالش بودیم... یعنی ممکنه اون داستانی که در مورد نقشه ی تر..ور شهرام داده بود هم ساختگی باشه!
حیدر جوابش رو داد: هنوز هیچی معلوم نیست! باید همچنان هوشیار باشیم!... شما می تونین برین به کارتون برسین!
با این حرف حیدر که بیشتر حالت دستوری داشت، سه تاشون با گذاشتن احترام نظامی از اتاق خارج شدن و من و حیدر رو تنها گذاشتن.
با رفتنشون حیدر عکس شهرام رو کنار گذاشت و گفت:
- پات بهتره؟ می بینم که خداروشکر راحت میتونی راه بری
مثلا می خواستم وانمود کنم
وجودش مهم نیست و با خوشرویی جواب دادم: آره خدا رو شکر خیلی بهترم!
چیزی نگفت و من به آرومی سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و متوجه شدم که بهم زل زده بود
اینکه اینجوری بهم زل زده بود معذبم می کرد که دوباره سرم رو پایین انداختم و گفتم: ببخشید! اگه با من کاری ندارین من برم!
صداش گوشم رو نوازش داد و نفس کشیدن رو برام سخت کرد که گفت: بهم نگو داداش!
چقدر بی مقدمه گفته بود!
با گیجی سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم!
هنوز هم خیره سرانه نگاهم می کرد.
ساکت موندم تا اینکه به حرف اومد و گفت: نمی خوام برات مثل داداش باشم!
حرفم رو بی اراده به زبون آوردم و با طعنه گفتم: آره خب! آخه معمولا داداش که باشی از خواهرت خبر می گیری... بلاخره یه سفر پر خطر رو پشت سر گذاشتیم و همسفر هم که بودیم! مگه نه آقا حیدر؟!
بر عکس تصورم لبش به خنده کش اومد و گفت: همیشه انقدر قشنگ و واضح دلخوریات رو به زبون میاری؟!
با خجالت لبم رو گاز گرفتم که ادامه داد: می خوام برات حیدر تنها باشم!