eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ دختره اونجاست... حیدر برای لحظه ای به سمتم برگشت و با صدای تقریبا بلندی گفت: بدو.... با این حرفش انگار برق بهم وصل شد و دوتامون شروع به دویدن کردیم و حیدر در حالی که به دنبال من می دوید، گهگاهی با عجله به عقب بر می گشت و تیراندازی می کرد. تمام توانم رو توی پاهام ریخته بودم و می دویدم تا اینکه حیدر روی زمین زانو زد و رو به من که نفس نفس می زدم گفت: زود باش از این زیر رد شو.... نگاهم رو به جایی که اشاره کرده بود دوختم و تازه چشمم به سیم خارداری افتاد که یه تیکه اش کنده شده بود و به سختی می شد ازش رد شد. وقت معطل کردن نبود که روی زمین نشستم و با چهار دست و پا کردن ازش رد شدم و سیم خاردار بازوم رو گرفت و مانتوم رو پاره کرد. من که رد شدم، حیدر هم روی زانوش نشست و خواست رد بشه، ولی در همین لحظه به سمتمون شلیک شد و باعث شد حیدرخودش رو عقب بکشه. با شلیک گلوله های پی در پی به سمتمون، همون جور که نشسته بودم، دستام رو روی گوشام گذاشتم و روی زانوم خم شدم که حیدر همون جور که تیراندازی می کرد به سمتم برگشت و رو بهم با عجله گفت گفت: پاشو برو.... با بهت و ترس نگاهش کردم که به سمتی شلیک کرد و گفت: برو پشت اون دیوار خرابه سنگر بگیر... زود باش... اینجا نشین.... به عقب برگشتم و با دیدن دیوار خرابی که چیزی باهامون فاصله نداشت و کسی که از پشت دیوار تیر اندازی می کرد، روی پام وایستادم و به آرومی به اون سمت قدم برداشتم. جای شک نبود و می دونستم اونی که پشت دیوار سنگر گرفته نیروی پلیسه، برای همین به قدمام سرعت بخشیدم و به اون سمت دویدم.... چیزی نمونده بود برسم و با سرعت بیشتری می دویدم که ناگهان پام از شیب ملایمی که کنارم بود سُر خورد و قبل اینکه بتونم خودم رو جمع و جور کنم، شیب ملایم و طولانی رو سر خوردم و پایین رفتم تا اینکه به تنه ی درختی خوردم و از حرکت وایستادم. پهلوی چپم به درخت خورده بود و درد می کرد، ولی من به قدری وحشتزده بودم که بدون توجه به دردم روی پام وایستادم و با ترس به اطرافم نگاه کردم. همه جا تقریبا تاریک بود! صدای تیراندازی هنوز قطع نشده بود... کمی پایین تر از جایی که ایستاده بودم یه پرتگاه دیده می شد و من شانس آورده بودم که قبل رسیدن بهش به درخت خورده بودم. ماه طلوع کرده بود و می تونستم جزئیات بیشتری رو ببینم، ولی جز یه منظره ی خوف انگیز چیزی دیده نمی شد. با صدای خش خش چیزی از بالای دره ی کم شیب، نفسم رو توی سینه ام حبس کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و در همین حال صدای آرامشبخش حیدر رو از پشتم شنیدم که با لحن نگرانی گفت: حالت خوبه؟! با آسودگی خاطر نفسم رو بیرون دادم... به سمتش چرخیدم و لب زدم: خو...خوبم! به سر تا پام نگاهی انداخت و پرسید: صدمه که ندیدی؟! توی اون اوضاع و احوال اینکه حیدر حالم رو می پرسید برام عین خیال و رویا بود... چقدر قشنگ بود نگران شدنش... چقدر شیرین بود نگاه نگرانش.... انگار قلبم یادش رفته بود توی شرایط بدی هستیم و باید از روی ترس اینجوری بیقراری کنه نه از روی هیجان!... حیدر که سکوتم رو دیده بود، با نگرانی بیشتری گفت: فاطمه زهرا خوبی؟! می دونست وقتی اسمم رو بدون پیشوند خانم می گه ممکنه قلبم از کار بیفته که اینجوری صدام می زد؟! جواب دادم خوبم که سر تکون داد و گفت: باید از اینجا بریم... عجله کن... دیوونه بودم که توی دلم می گفتم کاش نریم! حیدر جلوتر از من راه افتاد و گفت: شیبش زیاد نیست، ولی احتیاط کن... مراقب باش چیزی زیر پات نیاد. با احتیاط به دنبالش می رفتم و فقط چند قدم می خواستیم تا به بالای دره برسیم که دستش رو بالا گرفت و گفت: صبر کن... همینجا بشین... به حرفش گوش دادم و نشستم، ولی خودش بالاتر رفت و توی بیسیمش گفت: عماد! ما رو پوشش بده... عماد... صدام رو می شنوی؟! صدای خشداری اومد که گفت: بیاین بالا... عجله کنین...