رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهونهم
چون خون و خاک با هم قاطی شده بود و هوای تاریک هم مزید بر علت بود، پارگی پاچه ی شلوارم دیده نمی شد.
با دو دستم ساق پام رو محکم گرفتم و از درد به خودم پیچیدم.
نور های چراغ قوه همه جا بودن و این نشون می داد افراد زیادی دارن به دنبالمون می گردن و هر از گاهی نور چراغ قوه تا نزدیکی من می اومد و بر می گشت.
توی دیواره ی پرتگاه اندکی گودی داشت و جای مناسبی برای پنهان شدن به نظر می رسید.
این درد لعنتی توانم رو بریده بود، ولی خودم رو نباختم و همونجور که نشسته بودم دندونام رو از درد به هم سابیدم و خودم رو عقب کشیدم و توی دل پرتگاه جا دادم.
گرسنگی و دلضعفه باعث شده بود نایی برای تحمل درد نداشته باشم و به خاطر اندکی وزش باد به خودم بلرزم.
همه ی امیدم به اومدن حیدر بود و طولی نکشید که صدای خش خشی شنیدم و به دنبالش صدای حیدر رو که با صدای آرومی گفت: فاطمه زهرا اینجایی؟!... صدام رو می شنوی؟!
با شنیدن صداش بغضم شکست و بغض آلود جواب دادم: من اینجام! زیر پرتگاه....
حیدر که گویا لبه ی پرتگاه بود، از پرتگاه پایین پرید و با صدای فین فین من به سمتم اومد و چون توی تاریکی اوضاع وخیمم رو نمی دید، پرسید: حالت خوبه؟!
به جای جواب دادن به گریه افتادم و اون با نگرانی بیشتری گفت: چی شده؟!
بغض آلود نالیدم: پام...آخ پام.... پام تیر خورده!... درد می کنه!
با نگرانی گفت: کجای پات؟!
- ساق پام! وای خدا.... یه کاری بکن... دارم می میرم از درد!
دلجویانه گفت: باشه! نترس... خدا رو شکر به پات خورده... چیزی نمی شه.
انگار دلم دنبال بهونه می گشت که غر زدم: دارم از درد می میرم! آی خدا....
- کاری از دست من بر نمیاد، فعلا باید فقط از اینجا بریم!
از این حرفش حسابی شاکی شدم و دست خودم نبود که با عصبانیت گفتم: می فهمی دارم می گم تیر خوردم؟! به نظرت می تونم راه برم؟!
او که گویا انتظار این واکنش رو نداشت با ملایمت گفت: باشه باشه... هیس! آروم باش....
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت: می گی من توی این اوضاع چیکار کنم؟!....
جوابی نداشتم که بدم و از شدت درد فقط گریه کردم.
حیدر کلافه سرش رو پایین انداخت و دستی بین موهاش کشید و لحظه ای رو توی همون حالت موند تا اینکه به حرف اومد و با صدای آرومی گفت: یه چیزی می خونم تکرار کن باشه؟!
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: باشه!
حیدر شروع به خوندن چیزی به عربی کرد و من که از درد بی طاقت شده بودم و عقلم به چیزی نمی رسید، با بغض نالیدم: آی خدا! من دارم از درد می میرم اونوقت شما داری دعا می خونی؟!
چشم بست و کلافه گفت: دعا نیست...
اندکی مکث کرد و ادامه داد: صیغه است!
به یکباره نگاهم به نگاه خجلش دوخته شد و با بهت لب زدم: صیغه؟!
با ملایمت جواب داد: ما زیاد وقت نداریم، چاره ای نیست... نگران نباش موقتیه!
حالا بغضم به خاطر چیز دیگه ای بود! به این خاطر که گفته بود موقتیه! کاش از دلم خبر داشت و می گفت دائمیه! برای همیشه می خوام باشی!
توی اون موقعیت و اوضاع وخیم پام شاید دیوانگی بود که به خاطر این حرفش گریه می کردم و بغض داشتم، ولی دل دیوانه و عاشقم که این حرفا حالیش نبود و با خودم می گفتم اون نامزد داره و برای رسیدن بهش روز شماری میکنه و من چه دل خوشی دارم که دنبال صیغه ی دائمم.
حیدر نفهمیده بود بغض من به خاطر چیه و برای اینکه آرومم کنه گفت: باور کن راه دیگه ای نیست... اینجوری می تونم کمکت کنم و از اینجا بریم...
بغضم رو قورت دادم و به نشونه ی تایید سر تکون دادم و حیدر ادامه داد: پس هر چی می گم تکرار کن!... سخت نیست!
چشم بستم و در حالی که اشک می ریختم و بغض داشتم کلماتی رو به زبون آوردم که حرام خدا رو برام حلال کرد.
حیدر کلمه ی قَبِلْتُ رو به زبون آورد و نگاه نافذش رو به چشمای خیسم دوخت و نفسم رو بند آورد.
موهای شلخته و پریشونم روی پیشونیم ریخته بودن و با اینکه آینه ای نبود که خودم رو ببینم، ولی مطمئن بودم توی صورتم فقط گردی چشمام پیداست و روی گونه هام ردی از اشک بین گرد و خاک جا خوش کرده،ولی جای شکرش باقی بود که توی تاریکی به خوبی دیده نمی شدم.
نگاه خجلم رو ازش گرفتم و از شدت درد، اخم بین ابروهام نشست.
دست حیدر به سمت صورتم اومد و من حس کردم روسریم از روی شونه ام کشیده شد و وقتی چشم باز کردم دیدم حیدر روسریم رو برداشته و داره اون رو تا می زنه.
با چشمای اشک آلود حیدر رو زیر نظر گرفتم که پای زخمیم رو توی دستش گرفت و به طور کامل جون از پام پر زد.