رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهوهشتم
قلبم از دهنم داشت بیرون می زد و برات اینکه صدام در نیاد ناخودآگاه به لباس حیدرچنگ زدم و با تمام توانم فشارش دادم.
صدای شخص دیگه ای اومد که گفت: این یابو کِی اومده بهشون سر بزنه؟!
منظورش مرد گنده ای بود که حیدر بی هوشش مرده بود!
کسی جوابش رو داد: نیم الی چهل و پنج دقیقه پیش!
شخص ناشناس دوباره گفت: در رفتن... حتما تا حالا از اینجا دور شدن... منوچ بچه ها رو بفرست دنبالشون....
خودش هم داد زد: یالا گم شین دنبالشون بگردین... بدون سرگره و دختره بر نگردین اینجا... گم شین هنوز که بهمن بر نگشته پیداشون کنین....
حالا متوجه ی نقشه ی حیدر می شدم!
اون می خواست اونا رو گمراه کنه تا فکر کنن ما فرار کردیم و وقتی همه برای پیدا کردنمون رفتن، اونوقت فرار کنیم.
با این حرف مرده نفس آسوده ای کشیدم که به یکباره گرد علوفه به ریه ام رفت و بزرگترین عطسه ی عمرم توی سینه ام جمع شد.
خودم رو برای یه عطسه ی جانانه آماده کردم، ولی تا اومدم با تمام قوا بیرونش بدم، دست حیدر روی دهنم نشست و به کلی جلوی نفس کشیدنم رو گرفت.
برای ذره ای اکسیژن داشتم جون می دادم، ولی حیدر دستش رو بر نمی داشت و این باعث شد دو دستی به دستش چنگ بزنم و سعی کنم پایین بکشمش، اما زور دستای من کجا و زور دست حیدر کجا!
دیگه چیزی به خفه شدنم نمونده بود که دستش رو از روی دهنم برداشت و من که تشنه ی اکسیژن بودم با یه دم عمیق هوا رو به ریه ام کشیدم و این باعث شد به سرفه بیفتم.
حیدر با لحن مهربونی توأم با تأسف گفت: ببخش! مجبور شدم... اگه لو می رفتیم دیگه محال بود بتونیم فرار کنیم.
همون جور که سرفه می کردم بریده بریده گفتم: دیر تر برداشته بودی به جای خودم جنازه ام رو فراری داده بودی!
چیزی نگفت و چون توی تاریکی نمی دیدمش حدس زدم که لگدی به بسته بندی علوفه زد و اون رو پایین انداخت.
از قسمت باز شده پایین پرید و رو بهم گفت: عجله کن... تا بر نگشتن باید از اینجا دور بشیم.
شتابان پایین پریدم و مثل جوجه ای که به دنبال مامانشه به دنبال حیدر راه افتادم و بعد اینکه حیدر از لای در سرک کشید و اوضاع رو بررسی کرد، از اتاق خارج شدیم.
همه جا تاریک بود و این فرصت خوبی بود برای ما که بتونیم پاورچین پاورچین از کنار خونه ها عبور کنیم و اگه کسی هم مونده بود ما رو نبینه.
کلک حیدرگرفته بود و همه رو فرستاده بود دنبال نخود سیاه و حالا با خیال راحت داشت فرار میکرد.
به پشت خونه که رسیدیم حیدر وایستاد و رو به من که پشت سرش قرار گرفته بودم گفت: با اشاره ی به من باید بدویی و خودت رو به اون دیوار برسونی، بعدش هم از روش بپری اونور.
به دیوار کوتاهی که فاصله ی چندانی باهامون نداشت نگاه کردم و به منظور تایید حرفش سرم رو تکون دادم.
حیدر با سرک کشیدن اطراف رو از نظر گذروند و ناگهان گفت: بدو....
با آخرین سرعتی که از خودم سراغ داشتم به سمت دیوار خراب دویدم و با یک حرکت روی دیوار پریدم، ولی در همین لحظه صدای تیر بلند شد و به ثانیه نکشید که سوزش شدیدی توی پام احساس کردم و حس کردم کسی پام رو محکم به عقب کشید که به پایین دیوار پرت شدم و چون اونطرف دیوار زمین شیبدار بود، کله معلق زدم و شیب رو پایین اومدم و در همین لحظه که من با قل خودم پایین می رفتم صدای تیر دوم هم بلند شد.
شانس آوردم که شیب زمین تند نبود که آسیب جدی ببینم و در آخر هم از ارتفاع کوچیکی سقوط کردم و پخش زمین شدم.
دهنم پر خاک شده بود و چون بیشتر روی کتفم فرود می اومدم، کتفم درد می کرد، ولی بدتر از همه سوزش طاقت فرسایی بود که توی پام احساس می کردم.
سعی کردم قبل اینکه کسی متوجهم بشه، خودم رو جمع و جور کنم، ولی تا به خودم تکون دادم درد شدیدی توی پام پیچید و آخ بلندی از نهانم برخاست.
فهمیدم تیر خوردم و به سختی خودم رو روی زمین کشیدم و تونستم بشینم و ببینم که پاچه ی شلوارم از خون خیس شده.