رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهویکم
آب دهنم رو قورت دادم و نگاه ترسیده ام رو بالا بردم و به چهره ی ترسناکش نگاه کردم.
مطمئن بودم اگه به دستشویی نرفته بودم از ترس خودم رو خیس می کردم.
دهنم از ترس فقط باز و بسته می شد و قلبم به شدت می کوبید.
بی اراده یه قدم به عقب برداشتم و در همین لحظه مرده دست گنده اش رو روی دهنم گذاشت و با اون یکی دستش از پشت لباسم رو گرفت و به عقب کشیدم و مجبورم کرد به همراه خودش که جلو می اومد، به عقب قدم بردارم.
می خواستم جیغ بزنم، ولی نمی تونستم... دستام رو روی دستش که روی دهنم بود گذاشتم با تمام توانم به دستش چنگ زدم تا شاید رهام کنه، ولی زور اندکم بهش نمی چربید که مجبورم کرد تندتر به عقب قدم بردارم و من رو بین درختای بلند هدایت کرد.
تقلا کردنم برای نرفتن فایده نداشت و مثل پر کاه توی دستاش بودم.
از خونه فاصله گرفتیم و توی تاریکی مطلق فرو رفتیم.
تا جایی عقب بردم که مطمئن شد کسی ما رو نمی بینه و من از پشت به تنه ی درخت خوردم.
هنوز هم تقلا می کردم و سعی داشتم خودم رو از دستش نجات بدم که از بین دندوناش غرید: هر چقدر هم دست و پا بزنی بی فایده است.
دستش رو از روی دهنم برداشت
مجالی برای جیغ زدن پیدا کرده بودم که تمام توانم رو توی صدام ریختم و فریاد زدم!
مرده با عجله دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت: خفه شو
صدای هق هقم زیر دستش خفه شده بود...
صدای جیغم کار خودش رو کرده بود که کسی رو بهمون داد زد: اونجا چه خبره؟!
مرد ریشوی بد قواره به سمت صدا برگشت تا جواب بده که از غفلتش استفاده کردم و با زانوم ضربه ای به وسط پاش زدم.
با اینکه شدت ضربه ام زیاد نبود، ولی مرده آخ بلندی گفت و همراه با رها کردن من، روی زانوش خم شد.
از ترس نفس نفس می زدم و نگاه ترسیده ام رو به مرده دوخته بودم که با عصبانیت بهم نگاه کرد و ضامن تفنگش رو کشید.
با وحشت به درخت پشت سرم چسبیده بودم و پنجه هام رو توی تنه اش فرو می کردم.
مرده خنده ی کرد و گفت: نترس، به این زودی قرار نیست بکشمت، اول باید یه کارایی با هم بکنیم.
آب دهنم رو قورت دادم که بازوم رو گرفت ولی دیر شده بود و صدای شلیک گلوله از بیرون حیاط نشون می داد پلیس حواسش بهم هست.
چیزی از شلیک اولین گلوله نگذشت که صدای تیراندازی و هیاهو بلند شد.
مرده که از این اوضاع ترسیده بود، من رو رها کرد و تفنگش رو به سمت تاریکی نشونه گرفت، ولی قبل اینکه شلیک کنه، خون سینه اش به هوا پاشید و صدای آخ بلندش با صدای جیغ ترسیده ی من همزمان شد.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با وحشت به جنازه ی مرده نگاه کردم.... صدای تیر اندازی و تاریکی بیش از اندازه، زیادی برام ترسناک بود.
نمی دونستم باید چیکار کنم و با بهت سر جام وایستاده بودم که کسی به آرومی صدام زد: فاطمه زهرا ! بیا اینور....
باورم نمی شد این صدا متعلق به امیرحیدر باشه و با تعجب به سمت صدا نگاه کردم.
با اینکه ازم دور بود و چهره اش رو توی تاریکی نمی تونستم ببینم، ولی با تمام وجودم بودنش رو حس کردم.
به سمت صدا قدمای بلند برداشتم و وقتی به مردی که از پشت دررخت بیرون اومد، رسیدم، باورم شد که نجات پیدا کردم.
حیدربه سرتا پام نگاهی انداخت و با لحنی که احیاس مردم نگرانه گفت: خوبی؟!
نایی برای حرف زدن نداشتم که سر تکون دادم و اون ادامه داد: دنبالم بیا.
با گفتن این حرف بهم پشت کرد و به سمت تاریکی محض رفت و من هم به دنبالش راه افتادم.
محتاطانه قدم برمی داشت و مراقب بود کسی از جلومون در نیاد، ولی انگار بخت باهامون یار نبود که یهو کسی داد زد: