💗 خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
#پارت20
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد
و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم.
امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) ب
عد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره....
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی
فاطی: تو نمیای فائز؟
_نه برید خوش بگذره
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم....
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم....
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم...
کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی...
ادامـہدارد . .
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت20
. بله پس چی، راستی . امسال هم مشهد به راهه؟
_ مگه میشه نباشه! فقط باید بیای قبلش از دل حاجی دربیاری.
. چی رو از دلش دربیارم؟
_ نبودنتو. حاجی فکر میکرد دیگه فراموش کردی یا هم فکر میکرد از دستمون دلخوری ، چون نه سری میزدی و نه زنگی .
. حتماااا . فردا شب برای هیئت میام عقیل . اونجا از دلش در میارم.
فردا شب میلاد امام علی (ع) بود و بهترین موقعیت برای بدست آوردن دل حاجی.
یه جعبه ی شیرینی بزرگ گرفتم و زود تر رفتم پایگاه . بچها همگی اونجا بودن و اون شب ، شب من بود.
وقتی حاجی رو دیدم . دیدم اخم کرده ، ولی خیلی زود اخماش باز شد و لبخند رضایت روی لبش نشست .
رفتم جلو و گفتم؛
. سلام حاجی، شرمنده ام بخدا. سال قبل سال خیلی سختی بود. اصلا وقت نکردم سر بزنم..
_ سلام علیکم . دشمنت شرمنده دخترم . من فقط فکر کردم دعوایی چیزی شده و قهر کردی و سراغ نمیگیری. اخه امکان نداشت بدون تو بریم راهیان نور. آخرای سال هرچقدر منتظر زنگت موندم. زنگ نزدی ، بخاطر همین نگران شدم اخه هیچ وقت یه بارم بیخیال رفتن به راهیان نور نشدی و نزدیک چهار سال بود که باهم میرفتیم.
. حق دارین . شرمنده ام
_دشمنت شرمنده دخترم،
لبخند پهنی زد و گفت:
_ حالا جعبه رو باز کن ببینیم سلیقه ات تو شیرینی چطوریاست
لبخندی زدم و جعبه رو باز کردم و به همه تعارف کردم .
بعد هم جعبه رو دادم به حاجی و گفتم لطفا بدین سمت پایگاه برادران.
حاجی مکثی کرد و بعد بلند داد زد ، ایمان ، پسرم بیا این جعبه رو ببر تعارف کن به پسرا
یه لحظه همون جا خشکم زد و قلبم از دهنم زد بیرون
پسرم؟ آقا ایمان؟ آقای مبین.،؟ مگه حاجی ، پدر خانم نهری نبود.... ؟ مگه فامیلی حاجی نهری نیست.،؟ پس چرا؟..
توی همین فکر بودم که ایمان مبین زود جلوی چشمام ظاهر شد