eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم. امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) ب عد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره.... فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم علی: آره عزیزدلم بریم خانومی فاطی: تو نمیای فائز؟ _نه برید خوش بگذره مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟! _اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر _باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم. علی و فاطیم اومده بودن باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا خیلی استرس داشتم... خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم.... شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت... بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم.... خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی... ادامـہ‌دارد . .
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 . بله پس چی، راستی . امسال هم مشهد به راهه؟ _ مگه میشه نباشه! فقط باید بیای قبلش از دل حاجی دربیاری. . چی رو از دلش دربیارم؟ _ نبودنتو. حاجی فکر میکرد دیگه فراموش کردی یا هم فکر میکرد از دستمون دلخوری ، چون نه سری میزدی و نه زنگی . . حتماااا . فردا شب برای هیئت میام عقیل . اونجا از دلش در میارم. فردا شب میلاد امام علی (ع) بود و بهترین موقعیت برای بدست آوردن دل حاجی. یه جعبه ی شیرینی بزرگ گرفتم و زود تر رفتم پایگاه . بچها همگی اونجا بودن و اون شب ، شب من بود. وقتی حاجی رو دیدم . دیدم اخم کرده ، ولی خیلی زود اخماش باز شد و لبخند رضایت روی لبش نشست . رفتم جلو و گفتم؛ . سلام حاجی، شرمنده ام بخدا. سال قبل سال خیلی سختی بود. اصلا وقت نکردم سر بزنم.. _ سلام علیکم . دشمنت شرمنده دخترم . من فقط فکر کردم دعوایی چیزی شده و قهر کردی و سراغ نمیگیری. اخه امکان نداشت بدون تو بریم راهیان نور. آخرای سال هرچقدر منتظر زنگت موندم. زنگ نزدی ، بخاطر همین نگران شدم اخه هیچ وقت یه بارم بیخیال رفتن به راهیان نور نشدی و نزدیک چهار سال بود که باهم میرفتیم. . حق دارین . شرمنده ام _دشمنت شرمنده دخترم، لبخند پهنی زد و گفت: _ حالا جعبه رو باز کن ببینیم سلیقه ات تو شیرینی چطوریاست لبخندی زدم و جعبه رو باز کردم و به همه تعارف کردم . بعد هم جعبه رو دادم به حاجی و گفتم لطفا بدین سمت پایگاه برادران. حاجی مکثی کرد و بعد بلند داد زد ، ایمان ، پسرم بیا این جعبه رو ببر تعارف کن به پسرا یه لحظه همون جا خشکم زد و قلبم از دهنم زد بیرون پسرم؟ آقا ایمان؟ آقای مبین.،؟ مگه حاجی ، پدر خانم نهری نبود.... ؟ مگه فامیلی حاجی نهری نیست.،؟ پس چرا؟.. توی همین فکر بودم که ایمان مبین زود جلوی چشمام ظاهر شد