eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری🌹✨ بغضش رو فرو میبره… _ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم! فهمیدم میخواےاز زیرحرف در بری!اما من مصمم بودم برای اینکه بدونم چطوره که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهترمونده تامن! _ نگفتی چرا؟…چطورتوازمن دقیق تری؟…توحساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست! لبخند تلخی میزنه و به چشمام خیره میشه _ میدونستی خیلی لجبازی!خانوم کله شق من! این جمله اش همه تنم رو سست میکنه. ! ادامه میده.. _ میخوای بدونی چرا؟… باچشمام التماس میکنم که بگو! _ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم. و پشت بندش مسخره میخنده! از تجربه این یک ماه گذشته به دلم میافته که نکنه راست میگه! برای همین بی اراده بغض به گلوم میدوه.. _ اره!…حدسشومیزدم!جز این چی میتونه باشه؟ روم رو برمیگردونم سمت پنجره و بغضم رو رها میکنم. تصویرش روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستش رو سمت صورتم میاره ،چونه ام رو میگیره و روم رو برمیگردونه سمت خودش! _ میشه بس کنی..؟ زجر میدی بااشکات ریحانه! باورم نمیشه.توعلی اکبر منی؟. نگاهش میکنم و خشکم میزنه. قطرات براق خون از بینی اش به آهسته پایین میان و روی پیرهنش میچکن. به من و من می افتم. _ ع…علی…علی اکبر…خون! و باترس اشاره میکنم به صورتش. دستش رو اززیر چونه ام برمیداره و میگیره روی بینی اش.. _ چیزی نیست چیزی نیست! بلند میشه و از اتاق میدوه بیرون. بانگرانی روی تخت میشینم… موتورش رو داخل حیاط هل میده ومن کنارش اهسته داخل میام… _ علی مطمعنی خوبی؟… _ اره!…از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تاصبح کتاب میخوندم! بانگرانی نگاهش میکنم و سرم رو به نشانه ” قبول کردم ” تکان میدم… زهرا خانوم پرده رو کنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهاش ازغصه قرمز شده. مچ دستم رو میگیره،خم میشه و کنار گوشم بحالت زمزمه میگه.. _ من هرچی گفتم تایید میکنی باشه؟! _ باشه!!… فرصت بحث نیست و من میدونم بحد کافی خودش دلواپسه! آروم وارد راهرو میشه و بعد هم هال…یاشاید بهتره بگم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندی ساختگی بمن میزنه و میگه: _ سلام عزیزم…حالت بهتر شد؟دکتر چی گفت؟ دستم روبالا میگیرم و نشانش میدم _ چیزی نیست! دوباره بخیه خورد. چند قدم سمتم میاد و شانه هام رو میگیره… _ بیا بشین کنار من.. و اشاره میکنه به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.کنارش میشینم و اون ایستاده درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفته! زهراخانوم دستم رومیگیره و به چشمام زل میزنه _ ریحانه مادر!…دق کردم تا برگردید.. چندتا سوال ازت میپرسم. نترسو راستشوبگو! سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم.شانه هام رو بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگم _ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم. چشمهای تیره اش را اشک پر میکند.. _ بمن دروغ نگو همین دلم براش کباب میشه _ من دروغ نمیگم.. _ چیزایی که گفتید…چیزایی که…اینکه علی میخواد بره!درسته؟ ازاسترس دستهام یخ زده .میترسم بویی ببره.دستم رواز دستش بیرون میکشم.اب دهانم رو قورت میدم _ بله!میخواد بره… علی چند قدم جلو میاد و میپره وسط حرف من! _ ببین مادر من! بزار من بهت… زهراخانوم عصبی نگاهش میکنه _ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم اززبون خودت! روش روسمتم برمیگردونه و دوباره میپرسه _ تو ام قبول کردی که بره؟ سرم رو به نشانه تایید تکان میدم اشک روی گونه هاش میلغزه. _ گفتی توی حرفات قول و قرار…چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟ دهانم ازترس خشک شده و قلبم درسینه محکم میکوبه! _ ما…ما…هیچ قول و قراری..فقط….فقط روز خواستگاری…روز.. علب بازهم بین حرفم میپره و بااسترس بلند میگه.. _ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟ _ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!! بااینکه همه تنم میلرزه و ازاخرش میترسم.دست سالمم رو بالا میارم و صورتش رو نوازش میکنم… _ مامان جون!…چیزی نیست راست میگه!…روزخواستگاری…علی اکبر…گفت که دوست داره بره و بااین شرط …بااین شرط خواستگاری کرد.. منم قبول کردم!همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن…اینا چی؟؟؟ گیج شده ام و نمیدونم چی بگم که به دادم میرسه… _ مادرمن! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین! زهرا خانوم ازجا بلند میشه و باچند قدم بلند بطرفش میاد… _ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ بااین وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ ازوقت باتو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسیکه میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟… ازجام بلند میشم و سمتشون میرم