رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
.
#پارت_بیستونهم
الیشه…
اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن…!
ولی… اما این با همه فرق داشت. زبونم اینا رو میگفت ،ولی دلم داشت خاطرات
مشهد و این مدت بسیج رو مرور
میکرد و گریه میکردم…گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی می دونست
دوستش دارم و بازیم میداد…؟
یه مدت از خونه بیرون نرفتم… حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش می افتادم درباره
چادر… درباره اینکه با چادر
با وقارترم.
خواستم چادرمو بردارم، ولی نه… اصلا مگه من به خاطر اون چادری
شدم که کنار بزارم؟؟ من به
خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم…
حالا اگه به خاطر لج با اون
چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود…؟ منو
عاشق کنی و بکشونی سمت
خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود… من که داشتم یه
گوشه زندگیمو میکردم،
منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد
رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا
موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا …
ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمیتونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم،
همش یاد اونم… یاد لا اله
الا الله گفتناش، یاد حرفاش، یاد اون گریه ی توی سجده نمازش ، میخوام
فراموشش کنم ولی، هیچی…
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝