تو از تبار مادری🌹✨
#پارت_بیستودوم
باز گفت..
_ گفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!…اره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو دربیارم.اما این جا…فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه اش میکوبم…
_ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره…
دیگه متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینه اش میکوبم…
_ نه!…من …من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم… اره لعنتی دوست دارم… اون دعامو پس میگیرم! برو… باید بری! تقصیر خودم بود …خودم ازاول قبول کردم..
احساس میکنم تنش درحال لرزیدن است.سرم رو بالا میگیرم.گریه میکنی..شدیدتراز من!! لبهات رو روی هم فشار میدی و شانه هات تکان میخوره.میخوای چیزی بگی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میافته…
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوهام رومیگیری و بدنبال خودت میکشی.به دستم نگاه میکنم خون ازلابه لای باند روی فرش میریزه.ازهال بیرون و هردو خشک میشیم..مادرت پایین پله ها وایساده و اشک میریزه.فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده…
_ داداش..تو چیکار کردی؟…
پس تمام این مدت حرفهامون شنونده های دیگهای هم داشته.همه چیز فاش شد.اما اون بی اهمیت از کنار مادرش رد میشه به طبقه بالا میدوه و چنددقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین میاد.
چفیه رو روی سرم میندازه و گره میزنه شلوار رو دستم میده…
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشم و میپوشم.سوئےشرت رو خودش تنم میکنه از درد لب پایینم رو گاز میگیرم.
مادرش باگریه میگه..
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر..همه چیو خودم توضیح میدم…فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینها رو همینطور که به
هال میروه و چادرم رو میاره میگه.بانگرانی نگاهم میکنه..
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه ازهمان بالا میگه.
_ باماشین ببر خب..هوا…
حرفش رو نیمه قطع میکنه..
_ اینجوری زودتر میرسم…
به حیاط میدوه ومن همونطور که به سختی کش چادرم روروی چفیه میکشم نگاهی به مادرش میکنم که گوشه ای ایستاده و تماشا میکنه.
_ ریحانه؟…اینایی که گفتید..بادعوا…راست بود؟
سرم رو به نشانه تاسف تکان میدم و بابغض به حیاط میرم.
پرستار برای بار اخر دستم رو چک میکنه و میگه:
_ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن…نیم ساعت دیگه بعدازتموم شدن سرم، میتونید برید.
این رو میگه و اتاق رو ترک میکنه.بالای سرم ایستاده و هنوزبغض داره.حس میکنم زیادی تند رفته ام…زیادی غیرتش رو برخش کشیده ام.هرچه است سبک شده ام…شاید بخاطر گریه و مشتهام بود!
روی صندلی کنار تخت میشینه و دستش روروی دست سالمم میذاره..
باتعجب نگاهش میکنم.
اهسته میپرسه:
_ چندروزه؟…چندروزه که…
لرزش بیشتری به صداش میدود…
_ چندروزه که زنمی؟
ارام جواب میدم:
_ بیست و هفت روز…
لبخند تلخی میزنی…
_ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهش میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها رو داره!
_ ازمن دقیق تری!
نگاهش رو به دستم میدوزه.بغضش رو فرو میبره…
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱