رمانآنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_دوازدهم
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
.
نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😯
.
که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
.
که سمانه پرید وسط حرفش:
.
نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
.
سید:لا اله الا الله... 😑
.
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
.
که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن .
.
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید.
از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😡و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم😏
.
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.
.
اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑😑
#کپیازرمان پیگرد قانونیدارد
روزانه یک پارت،هرشب ساعت ۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
تو از تبار مادری
#پارت_دوازدهم
چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستش دادن وتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ رو #باهم ببرید.
لبخندی زد ونگاهم میڪنه،عمق چشمهاش انقدرسرده ڪه تمام وجودم یخ میزنه…
#بازیگرخوبی_هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
وچاقورو سمتم گرفت…
دردلم تڪرارمیڪنم خانوم خانومِ تو!…دودلم دستم روجلو بیارم.میدونم دروجوداون هم اشوبه .تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیستنگاهش روی دستم سرمیخوره..
_ چاقو دست شما باشه یامن؟
فقط نگاهش میڪردم.دسته چاقورو تو دستم میذاره ودست لرزان خودش روروی مشت گره خورده ی من!…
دست هردومون یخ زده.باناباوری نگاهش میڪنم.
اولین تماس ما..#چقدرسردبود!
باشمارش مهماناها لبه ی تیزش رودرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب میگه: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم رو میزنه.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند
بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارزد وجعبه شیشه ای ڪوچیڪےرو بیرون کشید .درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزنه
ڪاش میدونست دخترڪوچیڪش وارد چه بازی شده .
درجعبه روباز کرد وانگشترنشانم روبیرون آورد .نگاه سردش میچرخه روی صورت خواهرش زینب.
اون هم زیرلب تقلب میرسونه:دستش کن!
اما بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪرد
اڪراه داره ومن این رو به خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزه وبرای حفظ آبرومیگه:
_ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن
من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتش رومیشنوم.
رومیگردونه بایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنه،دستم رومیگیره وانگشتر رو تو دست چپم انداخت .ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر
فاطمه هیجان زده اشاره میڪنه:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم.
میخنده وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستش روکنار دستم میذاره…
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکنه:
_ عه داداش!…بگیردست ریحانو…
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره…
_ وا!…خب عاخه…
دستش رو بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه پریدم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزنه:
_ عافرین بشما زن داداش…
نگاهش میکنم.چهره اش درهم رفته.خوب میدونم که نمیخواستـ مدت طولانـےدستم روبگیره…
هردومیدونیم همه حرڪاتمون سوری وازواقعیت به دوره
امامن تنهایڪ چیزرو مرور میڪنم.اون هم اینڪه توقراره ۳ماه همسرمن باشـے!اینڪه ۹۰روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
#اینک_عاشقی_کنم_تورا!!
اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم.
باید هرلحظه توباشـےوتو!
فاطمه سادات عڪس راکه میگیره باشیطنت میگه:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪش میشم..شانه به شانه,
نگاهش میڪنم.چشمهاش رومیبنده ونفسش روباصدا بیرون میدهـ.
دردل میخندم ازنقشه هایـے که برات ڪشیده ام.برای توڪه نه! #برای_قلبت
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨
#پارت_دوازدهم
بلندشدمبرمدستوصورتموبشورم
گوشیمزنگخورد
نویدبود،جوابشوندادم
رفتمبیروندستوصورتموشستم
رفتمتواشپزخونه،یهچیزیخوردم
زیبا:سلامعزیزم،سحرخیزشدی
_سلام
صدایزنگآیفوناومد،مامانرفتدروبازکرد_زیباجونکیبود
زیبا:نویده،اومدهدنبالتبرینبازار
لباسمناسبنداشتم،تندتندازپلههارفتمبالا،رفتمتواتاقم
دروقفلکردمکهبازایندیونهنیادتواتاقم
لباسموعوضکردم،کیفموبرداشتمرفتم
پایین
زیبا:نویدجانسفارشنکنماااا،یهلباسخیلیخوشگلبراشبگیر
نوید:چشم
زیبا:نزاریلباسایبنجولوباحجابیانتخا
بکنههااا
نوید:چشمحتما
_زیباجاناجازهمیدینبریم
زیبا:ارهبرین
سوارماشینشدیموحرکتکردیم
اصلاباهمحرفنزدیم
رفتیم،یهمزونلباسعروسخیلیبزرگ
لباسایخیلیشیکیداشت
چقدرحیفکهحتیهیچحسیبهلباسعروسنداشتم
یهخانمکهکارمندمزونبوداومدسمتمون
&سلامخوشاومدین،درخدمت
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱