eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ روزهای عمرم بود. نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمی خواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم. مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید. باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمی گذاشت بیانش کنم راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم حق بدهید اگه بهتون کم توجهی می کردم… حق بدهید اگر هم صحبتتان نمی شدم چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه ریحانه خانم اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردامعلوم نیست چی میشه همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن همه یه چشمی منتظرشون بود، همه قلب مادرها و همسراشون بودن ۴۱ پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما…. اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید. سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید… یا علی ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ کنار مامان به آرومی به سمت خونه قدم بر می داشتم تا اینکه خدیجه خانم از خونه خارج شد و به استقبالمون اومد. خدیجه خانم تعارف کرد به خونه بریم، ولی مامان مخالفت کرد و گفت برای دادن چادرش اومده و وقت خونه رفتن نداره. بی حوصله وایستاده بودم و وقتی دیدم مامان و خدیجه خانم گرم حرف زدن شدن، ازشون فاصله گرفتم و کمی اونطرف تر کنار بوته های گل صورتی که دو طرف راه سنگفرش رو تزیین کرده بودن وایستادم. مشغول نوازش گلبرگ لطیف گل شدم که در همین لحظه صدای باز و بسته شدن در حیاط و به دنبالش صدای سلام مردونه ای از پشت سرم، بلند شد. دستم روی گل ثابت موند و توانایی اینکه برگردم و حیدر که با مامان احوالپرسی می کرد رو ببینم، نداشتم. قلبم باز بی قرار شده بود و تمام حواسم بهش بود و حرف مامان تیر خلاصی برای قلبم بود که رو بهش گفت: شنیدم به سلامتی قراره بهمون شیرینی بدی! مبارک باشه! چیزی بدتر از جواب حیدر وجود نداشت که با خوشرویی تشکر کرد. بغض به گلوم چنگ انداخت و خودم رو به خاطر اومدن به اینجا لعنت کردم، ولی باید خوددار می بودم. دستم رو با حرص به روی گلا کشیدم و گذاشتم تیغ گل دستم رو بخراشه. به سمت مامان و خدیجه خانم و حیدر قدم برداشتم و در حالی که سعی می کردم به حیدر نگاه نکنم، با صدایی که از ته چاه در اومده بود، رو بهش سلام کردم. با صدایی ضعیف تر از صدای خودم جوابم رو داد و با گفتن « فعلا با اجازه» به سمت خونشون رفت. مامان هم بلاخره به رفتن رضایت داد و رو به خدیجه خانم گفت: خب دیگه ما بیشتر از این مزاحم نمی شیم، با اجازتون بریم که با این ترافیک تا برسیم خونه ی مهدی شب شده. خدیجه خانم خیلی سریع جواب داد: اتفاقا من و حیدر هم داریم می ریم خونه ی خواهرم، صبر کن شما رو هم می رسونیم. اصلا دلم نمی خواست مامان قبول کنه، ولی خدیجه خانم کوتاه نیومد و مامان هم به ناچار قبول کرد. هیچ این وضعیت رو دوست نداشتم. طولی نکشید که حیدر به همراه مادرش که برای عوض کردن لباس به خونه رفته بود، از خونه خارج شد و همگی توی ماشین حیدر که جلوی در پارک بود، نشستیم.