رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_سیوسوم
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید، احساس می کردم کاملا یخ زدم!
احساس میکردم هیچ خونی توی
رگ هام نیست، اشکام بند نمیومد… خدایا چرا؟! خدایا مگه من چیکار کردم؟! خدایا
ازت خواهش میکنم زنده
باشه… خدایا خواهش میکنم سالم باشه…
((از حسادت، دل من می سوزد…
از حسادت به کسانی که تو را می بینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید
که تو را، می نگرند…
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من می سوزد…
یاد آن دوره به خیر
که تو را می دیدم…))
کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن. یهو به ذهنم اومد که
به امام رضا متوسل بشم،
خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش می زد، ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم… ولی اگه
سید رو نمیدیدم معلوم
نبود الان زندگیم چطوری بود، شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر
خونه زندگیم بود! ولی
عشق چی؟!… آقا جان… این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما… حالا این رسمشه
تنهایی ولم کنی؟! آقا من
سید رو از تو میخوام…
…
یک ماه بعد:
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده
-ریحانه میتونی ساعت ۵ بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد… سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا
مزار.
-چی شده زهرا
-بشین کارت دارم
-بگو تا سکته نکردم
-ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-اره… خب؟؟
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق❤️
#پارت_سیوسوم
حیدر توی شلوغی بعد ازظهر پنجشنبه به آرومی رانندگی می کرد و خدیجه خانم هم که خوشحالی توی صداش موج می زد، به سمت مامان که روی صندلی عقب نشسته بود، برگشته بود و با مامان حرف می زد.
کنار مامان و پشت سر حیدر نشسته بودم و از شیشه ی کنارم بیرون رو تماشا می کردم.
اشک پشت پلکم حلقه بسته بود، ولی اجازه نمی دادم بریزه و به این فکر می کردم که الان حیدر توی پوست خودش نمی گنجه که قراره به خونه ی خاله اش بره و مرضیه رو ببینه.
درد بدی بود که عشقم می خواست به دیدن یارش بره و سر راهش هم من رو تا یه جایی می رسوند.
با صدای خدیجه خانم که معلوم بود داره درباره ی من حرف می زنه، گوشام رو تیز کردم و گوش دادم که می گفت: راستی اون موردی که توی حیاط می خواستم در موردش بگم و نشد، پسر اکبر آقا برادر شوهرمه! آقا و با کمالاته! چند بار هم فکر کنم دیدیش... نمی دونم از کجا فاطمه زهرا جان رو دیده، ولی من یکی رو که دیگه دیوونه کرده بس که گفته با شما در میون بزارم... یه از حیدر ما بزرگتره و وکیل هم هست... دستش به دهنش می رسه، اگه اجازه می دین بهشون بگم بیان، یه حرفی رد و بدل بشه و شما هم اونا رو ببینین...
از حرفای خدیجه خانم اصلا احساس خجالت نکردم و حالا بغض شدیدتر به گلوم چنگ می زد.
مامان با خجالت جوابش رو داد: والا چی بگم... ندیده و نشناخته که نمیشه!
خدیجه خانم سریع جواب داد: منم برای همین می گم بیان که همدیگه رو بشناسین، محمد آقا که یه دل نه صد دل عاشق شده، مهم اینه که فاطمه زهرا جان بخواد و بپسنده...
در حالی که خدیجه خانم حرف می زد، نگاهم رو از بیرون گرفتم و همون جور که سرم رو روی پشتی صندلی گذاشته بودم، به ابروهای گره خورده ی حیدر توی آینه چشم دوختم و ناخودآگاه قطره ی اشک از گوشه ی چشمم پایین چکید.
نگاه حیدر تا روی آینه بالا اومد و روی چشمای خیسم ثابت موند.
ناخواسته وسط گریه بهش لبخند زدم!
لبخندی که از هزاران گریه غم انگیز تر بود!
نگاه حیدر متعجب شد!
در مقابل نگاهش، اشکم روی تلخندم ریخت که درهمین حال ناگهان نگاه متعجبش رو ازم گرفت و با شدت فرمون ماشین رو چرخوند و ماشین با تکون شدیدی به سمت دیگه ای کشیده شد.
از هول شدنش، معلوم بود حواسش پرت شده.
خدیجه خانم از حرکت ناگهانی ماشین با ترس به جلو برگشت و بحث رو سر محمد و عشق و علاقه اش نسبت به من تموم کرد.
حیدر هم کلافه نفسش رو بیرون داد دیگه ندیدم که از آینه بهم نگاه کنه!
#روزانهسهپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨
#پارت_سیوسوم
بهورودیکهرسیدیمدیدمآقارضاواقامرتضیحتینرگسمکفشاشونودرآوردن
علتشونمیدونستمولیمنمبادیدناین
صحنههاکفشمودرآوردم
چشممگنبدفیروزهایافتاد
دلملرزید
بهنرگسنگاهمیکردمکهدرحالگریهکردن
بود
آقارضاوآقامرتضیازماجلوتربودن
شانههایلرزانشونومیشددید
مگهاینجاچهخبربود؟
خبریکهمنازشبیخبربودم!
عدهایرومیدیمکهیهگوشهنشستنوبا
خودشونخلوتکردنوگریهمیکردن
مادریدیدمکهحتیتوانحرکتنداشت،رویصندلیاشنشستهبودوبهگنبدفیروزهای،
نگاهمیکرد،انگاریهعالمه
حرفواسهگفتنداشت
دوروبرمتزیینشدهبودازپرچمهایمشکی
وقرمز،کهرویهرکدامشاننامیافاطمهزهراخودنماییمیکرد
آقارضاواقامرتضیرودیگهندیدم،نرگس
گفتهبودرفتنداخلچادراکاریدارن
نرگسحرکتمیکردومنپشتسرش
میرفتم
چشممبهگروهافتادکهیهاقایداشتبرای
افرادتوضیحمیداد
ازنرگسجداشدمورفتمسمتجمعیت
همراهجمعیتحرکتکردیم
رسیدیمبهیهسهراهی
کهاوناقاگفتاسماینجاسهراهیشهادته
میگفت.خیلیاینجاشهیدشدن
حالافهمیدهبودمکهچراکفشامونوازپاهاموندرآوردیم
بهخاطرحرمتاینشهدابود
اینقدرسوالدرذهنمبودکهجوابشونوکم
داشتممیگرفتم
یهدفعهچشممبهچندآقایمسنافتاد
کهسجدهبهخاککردنوازبیوفاییهاشون
صحبتمیکردنکهازقافلهجاموندن
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱