رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_سیوششم
نمی دونم چرا با اینکه از بچگی مدام یا ما خونه ی خاله بودیم یا اونا خونه ی ما بودن، ولی این همه معذب بودم.
شب خواستگاری بین من و مرضیه صیغه ی موقت خونده شده بود و حالا مامان و خاله در مورد خرید برای مراسم نامزدی بحث می کردن و عقیده داشتن بهتره خودمون در این مورد تصمیم بگیرریم.
ناگهان از حرفشون پوزخندی روی لبم نشست و توی دلم گفتم « چه عجب بلاخره یه چیزی رو به اختیار خودمون گذاشتن!»
در همین لحظه که لبخند به لب داشتم مرضیه سینی چایی رو مقابلم گرفت و از خنده ام لبخند روی لبش اومد.
با احترام چایی رو پس زدم و گفتم: ممنون! ترجیح می دم اول نماز بخونم.
خاله با عجله رو به مرضیه گفت: مرضیه جان! تا حیدر وضو میگیره براش تو اتاق خودت جانماز بنداز.
رو به خاله سریع گفتم: من وضو دارم اگه بهم جانماز بدی همینجا می خونم.
مامان رو بهم معترضانه گفت: اینجا پر رفت و آمده، برو تو اتاق بخون.
حالا خوب بود توی خونه مرغ پر نمی زد! ولی خاله و مامان از هر فرصتی برای تنها گذاشتن من و مرضیه استفاده می کردن.
به ناچار با مرضیه همراه شدم و به اتاقی که طبقه ی بالا بود رفتم.
مرضیه مثل همیشه با متانت رفتار می کرد و حالا هم کنار وایستاد تا اول من وارد بشم، ولی من هم مخافت کردم و اجازه دادم اول خودش وارد اتاق بشه!
وسط اتاق مردد وایستادم و مرضیه از کشوی دراور جانماز برداشت و به سمتم گرفت.
جو بینمون خیلی سنگین بود و مقصر من بودم که بهش چراغ سبز نشون نمی دادم تا این فاصله از بین بره.
خواستم جانماز رو بگیرم، ولی مرضیه رهاش نکرد و برای اولین بار به چشمام خیره شد و قاطعانه پرسید: شما با این وصلت موافقی؟!
نوع نگاهش بهم فهمونده بود که بهم علاقه داره و من برای دل شکستن آفریده نشده بودم.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم: باید مفصل در این باره حرف بزنیم! من راضیم، ولی یه چیزای رو باید برای هم توضیح بدیم.
لبخندی که از گریه بدتر بود زد و گفت: بله! منم همین نظر رو دارم!
جانماز رو رها کرد و بهم پشت کرد تا بره، ولی به وسط راه که رسید صداش زدم: مرضیه!
گویا جا خورده بود که بدون اینکه به سمتم برگرده سر جاش ایستاد و من ادامه دادم: نگران نباش! نمی زارم بعدا پشیمونی به بار بیاد، این من و تو هستیم که باید در مورد این وصلت تصمیم بگیریم.
#روزانهسهپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سرزمین عشق🌹✨
#پارت_سیوششم
انشاء الله،فعلاخدانگهدار
(ازماشینپیادهشدمرفتمسمتدروازه،
کهاقارضاپیادهشد)
آقارضا:ببخشیدرهاخانم،اگهکمکی
خواستینحتماخبرمونکنین
_منبهاندازهکافیمدیونشماوخانواده
تونشدم،بازمخیلیممنونکهاینوگفتین
آقارضا:نهبابااینچهحرفیه،فعلایاعلی
_بهسلامت
یهبسم اللهگفتموزنگدروزدم
دربازشد،واردحیاطشدم
زیباسراسیمهبیروندوید
زیبا:رها!رها،کجابودی
نزدیکششدم:چقدردلمبرایصداتون
تنگشدهبود
زیبا:اینچهکاریبودکردیباآبروموندختر؟
-منفقطدلمنمیخواستزناونعوضی
بشم،چراهیچکیحرفمنوباورنمیکنهکهنویدکثیفترینمردرویزمینه
زیبا:نمیدونمچیبگمبهت،اینچادرچیه
گذاشتیسرت؟
_تصمیمزندگیجدیدمه
زیبا:یعنیهرچیزیوانتظارداشتمغیرازاین
(بغلشکردم):خیلیدوستتوندارممامان
خوشگلم
زیبا:عععزیبانهمامان
شماواسههمهمیتونینزیباباشین،ولی
واسهمنمامانین،مادریکهدلممیخوادبوش
کنم،بغلشکنم،ببوسمش،تاآرومبشم
زیبا:خیلیخوب،زبوننریزبیابریمداخل
_چشم
واردخونهشدم،رفتمتواتاقملباسامو
درآوردمرفتمیهدوشگرفتم
برگشتمتواتاقمرویتختدرازکشیدم
دربازشد،مامانداخلشد
مامان:رهامیدونیباباتاینمدتچقدر
حرصخورد،همشفکرمیکنه،توهمراهیه
پسرفرارکردی
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱