eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ نمی دونم چرا با اینکه از بچگی مدام یا ما خونه ی خاله بودیم یا اونا خونه ی ما بودن، ولی این همه معذب بودم. شب خواستگاری بین من و مرضیه صیغه ی موقت خونده شده بود و حالا مامان و خاله در مورد خرید برای مراسم نامزدی بحث می کردن و عقیده داشتن بهتره خودمون در این مورد تصمیم بگیرریم. ناگهان از حرفشون پوزخندی روی لبم نشست و توی دلم گفتم « چه عجب بلاخره یه چیزی رو به اختیار خودمون گذاشتن!» در همین لحظه که لبخند به لب داشتم مرضیه سینی چایی رو مقابلم گرفت و از خنده ام لبخند روی لبش اومد. با احترام چایی رو پس زدم و گفتم: ممنون! ترجیح می دم اول نماز بخونم. خاله با عجله رو به مرضیه گفت: مرضیه جان! تا حیدر وضو میگیره براش تو اتاق خودت جانماز بنداز. رو به خاله سریع گفتم: من وضو دارم اگه بهم جانماز بدی همینجا می خونم. مامان رو بهم معترضانه گفت: اینجا پر رفت و آمده، برو تو اتاق بخون. حالا خوب بود توی خونه مرغ پر نمی زد! ولی خاله و مامان از هر فرصتی برای تنها گذاشتن من و مرضیه استفاده می کردن. به ناچار با مرضیه همراه شدم و به اتاقی که طبقه ی بالا بود رفتم. مرضیه مثل همیشه با متانت رفتار می کرد و حالا هم کنار وایستاد تا اول من وارد بشم، ولی من هم مخافت کردم و اجازه دادم اول خودش وارد اتاق بشه! وسط اتاق مردد وایستادم و مرضیه از کشوی دراور جانماز برداشت و به سمتم گرفت. جو بینمون خیلی سنگین بود و مقصر من بودم که بهش چراغ سبز نشون نمی دادم تا این فاصله از بین بره. خواستم جانماز رو بگیرم، ولی مرضیه رهاش نکرد و برای اولین بار به چشمام خیره شد و قاطعانه پرسید: شما با این وصلت موافقی؟! نوع نگاهش بهم فهمونده بود که بهم علاقه داره و من برای دل شکستن آفریده نشده بودم. کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم: باید مفصل در این باره حرف بزنیم! من راضیم، ولی یه چیزای رو باید برای هم توضیح بدیم. لبخندی که از گریه بدتر بود زد و گفت: بله! منم همین نظر رو دارم! جانماز رو رها کرد و بهم پشت کرد تا بره، ولی به وسط راه که رسید صداش زدم: مرضیه! گویا جا خورده بود که بدون اینکه به سمتم برگرده سر جاش ایستاد و من ادامه دادم: نگران نباش! نمی زارم بعدا پشیمونی به بار بیاد، این من و تو هستیم که باید در مورد این وصلت تصمیم بگیریم.
رمان آنلاین سرزمین عشق🌹✨ انشاء الله،فعلاخدانگهدار (ازماشین‌پیاده‌شدم‌رفتم‌سمت‌دروازه، که‌اقارضاپیاده‌شد) آقارضا:ببخشیدرهاخانم،اگه‌کمکی‌ خواستین‌حتماخبرمون‌کنین _من‌به‌اندازه‌کافی‌مدیون‌شماوخانواده‌ تون‌شدم،بازم‌خیلی‌ممنون‌که‌اینوگفتین آقارضا:نه‌بابااین‌چه‌حرفیه،فعلایاعلی _به‌سلامت یه‌بسم الله‌گفتم‌وزنگ‌دروزدم دربازشد،واردحیاط‌شدم زیباسراسیمه‌بیرون‌دوید زیبا:رها!رها،کجابودی نزدیکش‌شدم:چقدردلم‌برای‌صداتون‌ تنگ‌شده‌بود زیبا:این‌چه‌کاری‌بودکردی‌باآبرومون‌دختر؟ -من‌فقط‌دلم‌نمیخواست‌زن‌اون‌عوضی‌ بشم،چراهیچکی‌حرفمنوباورنمیکنه‌که‌نویدکثیف‌ترین‌مردروی‌زمینه زیبا:نمیدونم‌چی‌بگم‌بهت،این‌چادرچیه‌ گذاشتی‌سرت؟ _تصمیم‌زندگی‌جدیدمه زیبا:یعنی‌هرچیزیوانتظارداشتم‌غیرازاین (بغلش‌کردم):خیلی‌دوستتون‌دارم‌مامان‌ خوشگلم زیبا:ععع‌زیبانه‌مامان شماواسه‌همه‌میتونین‌زیباباشین،ولی‌ واسه‌من‌مامانین،مادری‌که‌دلم‌میخوادبوش‌ کنم،بغلش‌کنم،ببوسمش،تاآروم‌بشم زیبا:خیلی‌خوب،زبون‌نریزبیابریم‌داخل _چشم واردخونه‌شدم،رفتم‌تواتاقم‌لباسامو درآوردم‌رفتم‌یه‌دوش‌گرفتم برگشتم‌تواتاقم‌روی‌تخت‌درازکشیدم دربازشد،مامان‌داخل‌شد مامان:رهامیدونی‌بابات‌این‌مدت‌چقدر حرص‌خورد،همش‌فکرمیکنه،توهمراه‌یه‌ پسرفرارکردی