eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ اهم…اهم…سلام فرمانده! با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. -زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. زهرا رفت و من موندم و آقا سید -جالبه…اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم، مثل اینکه الان جاهامون عوض شده. ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما بازم چیزی نگفت ، من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی نوشته بودید که… میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید… باز چیزی نگفت! از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم : -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید، ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید…! و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : -ریحانه خانم؟ ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
تو از تبار مادری🌹✨ این چه خواسته ای است… ازتوبعید است!! کارموهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم….چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت راگاز میگیری و می ایستی.مضطرب نگاهت میکنم… _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت… _ مطمئنی خوبی؟…میخوای برگردیم هتل؟ _ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما! لبخند میزنم اماته دلم هنوز میلرزد… نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری بادونی وباخوشحالی کنارم می آیـے _ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم.اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه… به دو نی اشاره میکنم _ ولی فکر کنم کلن هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما… میخندی و ارخجالت نگاهت راازمن میدزدی.تاحرم دست دردستت و درآرامش مطلق بودم.زیارت تنها باتو حال و هوایی دیگرداشت.تانزدیک اذان مغرب درحیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم.ازوقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی.امامن تمام تلاشم را میکنم تاحواست را پی چیز دیگر جمع کنم.نگاهت میکنم و سرم راروی شانه ات میگذارم این اولین باراست که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخوای برگردیم؟ _ نه من حاجتمو میخوام _ خب بخدا اقا میده ….توالان باید بیشتر استراحت کنی.. مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی _ نه یا حاجت یاهیچی… خدایا چقدر! ازوقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده… همان لحظه اقایی با فرم نظامی ازمقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند… نگاه پراز دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی مرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد. توهم دستت رادر جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری.سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی: _ هوای این روزای من هوای سنگره… یه حسی روحمو تا زینبیه میبره تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم…. به عکس صورت شهیدامون نگا کنم.. . . باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت…انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت رافشار میدهم..
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ چقدرحس‌قشنگی‌داشتم بلاخره‌روزوداع‌رسید،خیلی‌سخت.بود سوارماشین‌شدیم‌ومن‌چشم‌دوخته‌بودم‌ به‌گنبدفیروزه‌ای،نمیدونستم‌بازم‌میام‌اینجایانه توی‌راه‌همه‌ساکت‌بودن،انگارفقط‌من‌‌نبودم.که حالم‌خراب‌بود انگاراین‌حال‌خراب‌مصر‌ی‌بود انگارهرکسی‌بیادپابزاره‌روی‌این‌خاک‌دل‌ جداشدن‌نداره نرگس:داداش‌رضا،آدرسی‌که‌رهاداده‌روبگیرببین‌کجاست‌دقیقا آقارضا:چشم -نمیخواد،دیگه‌نمیخوام‌برم نرگس:یعنی‌چی؟ -میخوام‌برگردم‌خونه نرگس:میدونی‌الان‌چی‌درانتظارته؟ _میدونم،توکل‌کردم‌به‌خدا،هرچی‌اون صلاح‌بدونه‌منم‌مطیع‌دستورشم،میدونم‌ بدبنده‌اشونمیخواد (نرگس‌بغلم‌کرد):الهی‌قربون‌اون‌دلت‌بشم‌ تصمیم‌خوبی‌گرفتی رسیدیم‌تهران،آقامرتضی‌رورسوندیم‌ خونشون بعدهم‌رفتیم‌سمت‌خونه‌ما -ببخشیدآقارضا،همینجانگه‌دارین نرگس:خونتون‌اینجاست؟ _اره نرگس:واایی‌چه‌خونه‌خوشگلی‌دارین، بایدچندروزبیام‌مهمونت‌بشم _خیلی‌خوشحالم‌میشم ،نرگس‌جون‌به‌ عزیزجون‌خیلی‌سلام برسون،اگه‌زنده‌موندم‌حتمامیام‌بهت‌ سرمیزنم نرگس:این‌حرفاچیه‌میزنی، ان‌شاالله‌که‌هیچ‌اتفاق‌بدی‌نمیافته